لبی که از تو نگوید، ز هم نگردد باز دلی که بر تو نسوزد، خوراک آتش باد هنوز شیر ننوشیده، دیده نگشوده به بزم روضهی تو گریه را گرفتم یاد چگونه بر لب دریات، تشنه لب کشتند زیاد باد به دوزخ، عذاب آل زیاد هنوز خون گلویت به خاک جاری بود نگاه دختر زهرا، به حنجرت افتاد به یاد مادر و جد و برادر و پدرش نشست و بوسه بر آن حنجر بریده نهاد (بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید خاتم ز قحط آب، سلیمان کربلا)