حاجت نبود آتش سوزان به خیمهها دشتی زِ سوز سینهی زینب شراره بود یک خیمه نیمسوخته شد جای صد یتیم چیزی كه جا نداشت در آن خیمه چاره بود از دستها مپرس كه با گوشها چه كرد از مشتها بپرس كه با گوشواره بود یک رخ نمانده بود كه سیلی نخورده بود چون دست هر مَهی به روی ماهپاره بود آزاد گشت آب ولیكن هزار حیف شد شیردار مادر و بیشیرخواره بود چشمی بر آن چه رفت به غارت نداشت كَس اما دلِ رباب پیِ گاهواره بود