این که اینقدر تماشا دارد به رگش خونِ علی را دارد مجتبی آمده تصویر شود به حسن رفته تماشا دارد گیسوانی که زده شانه چنین هر قدَر دل ببَرد جا دارد سیزده بار زمین فهمیده منّتی بر سر دنیا دارد شاه در بدرقهاش آمده است تا ببیند چه غوغا دارد نیست پایش به رکاب از بس که میل پرواز به بالا دارد چشم بد دور به بازوبندش ریشهی چادرِ زهرا دارد نوجوان است ولی وقت نبرد پای هر ضربهاش امضا دارد نوجوان است ولی از رجزش از دَمش صاعقه پروا دارد رجزی خواند و همه فهمیدند بعد از این معرکه غوغا دارد شکل رزمش چقدَر پیچیده است شیوهی حضرت سقّا دارد قبضهی تیغ که میچرخانَد آذرخشیست که میسوزاند شور در پهنهی صحرا انداخت موج بر سینهی دریا انداخت یه کماورد ندارد بس که هیبتش لرزه به صحرا انداخت باد تا بند نقابش وا کرد پرده از محشر کبری انداخت عاقبت ازرق شامی آمد رو به قاسم نظری تا انداخت چهار فرزند به میدان آورد دو طرف را زِ تقلّا انداخت همه جا بود سکوتی سنگین کربلا چشم به آنجا انداخت دستپروردهی عباس نظر تا که بر قامت آنها انداخت چهار فرزندِ حرامی را با ضربهای یک به یک از پا انداخت اولین چرخش تیغش از تن سرشان را به ثریا انداخت نوبت ازرق شامی شد و باز پیش آنها سرِ او را انداخت همه را ضربهی شستش یاد ضربهی کاریِ مولا انداخت مجتبی باز به تکرار آمد بانگ تکبیر علمدار آمد حیف غم بود که معنا کردند گِرد او هلهله بر پا کردند تا که دیدند حریفش نشدند دشتی از سنگ مهیّا کردند همه طوری به سرش ریختهاند گوییا گمشده پیدا کردند گلِ سرخی به زمین قاب شد و ساقه را از دو سه جا تا کردند نیزهها بر سر او زار زدند تیغها را به تنش جا کردند استخوانهای شکسته او را چقدَر خوش قد و بالا کردند تا که دیدند عمو میآید همگی خنده به لب وا کردند نعلها رد شده و زخم زدند تا مُشبّک بدنش را کردند مادرش آمده بالینش ای چقدَر خوب مدارا کردند مادرش آمد و با زخمی نو باز خون بر دل زهرا کردند کاکلش را زِ دو سو چنگ زدند وقت غارت شده و دعوا کردند پا روی خاک کشیدنها را ایستادند و تماشا کردند وای بر من چه خیالی دارم نعلها شکل هلالی دارند