آب قحط و ابر قحط و آسمانت خشک شد چشم در راهِ عمو ماندی زبانت خشک شد جانِ باقی ماندهات شد یک تبسّم تیر دید آخرین لبخند هم روی لبانت خشک شد میچکد خون لختههایت از رُخم اما چه زود لکّههای خون روی پلک نیمه جانت خشک شد حرمله دست مرا هم دوخت بر قنداقهات بازیام میداد وقتی که تکانت خشک شد آنقدَر داغم که تیرش چهرهات را سرخ کرد حنجرت آتش گرفت و استخوانت خشک شد آنقدَر داغ است صحرا، آفتاب و آهِ من گوش تا گوشت گلوی خونچکانت خشک شد آمدی بابا بگویی حرمله مهلت نداد تارهای صوتیات سرخ و دهانت خشک شد