لب ما و قصّهی زلف تو چه توهّمی چه حکایتی! تو و سرزدن به خیال ما چه ترحّمی چه سخاوتی! به نماز صبح و شبت سلامت و به نور در نسبت سلام و به خال کنج لبت سلام که نشته با چه ملاحتی وسط الستُ بربّکم شدهایم در نظرِ تو گم دل ما پیاله لب تو خمر زدهایم جام ولایتی به جمال وارث کوثری بهخدا حسین مکرّری به روایتی خودِ حیدری چه شباهتی چه اصالتی! بلغ الاولی به کمال تو کشف الدُجی به جمال تو به تو و قشنگیِ خال تو صلوات هر دَم و ساعتی شده پُر دو چشم تو در ازل یکی از شراب و یکی عسل نظرت چه کرده در این غزل که چنین گرفته حلاوتی تو که آینه تو که آیتی تو که آبروی عبادتی تو که با دل همه راحتی تو قیام کن که قیامتی زد اگر کسی درِ خانهات دل ماست کرده بهانهات خدا روز ازل ما را به عشقت آشنا کرده چه عشقی که مرا از قید این عالم رها کرده نه اربابم نه سلطانم خدا را شکر میگویم که ما را در حریم حضرت سلطان گدا کرده عزیزِ هر دو عالم شد به بزمِ عشق مَحرم شد کسی که رو به درگاه علی موسیالرضا کرده نگاهش رحمت و رأفت و جودش پاکی و عصمت خدا در اِنّمایش حق مطلب را ادا کرده همه در حسرت جنّت، خدا هم از سر رحمت دری را از حرم سوی بهشت خویش وا کرده خجالت میکشم وقتی که میآیم حضور تو ترحّم کن به این بنده که سر تا پا خطا کرده به سقّاخانهات بردم پناه از درد و بیماری چه سقّاخانهای که دردر عالم را دوا کرده معطّل کردنِ سائل به پشتِ در مرامش نیست به هر کس آمده در این حرم فوراً عطا کرده نمیگوید گنهکاری نمیگوید خطاکاری فقط آغوش بگشوده محبّتها به ما کرده تشرّف در حرم با اختیار خویش ممکن نیست یقین دارم که زهرا مادرش ما را دعا کرده پشت پنجره فولاد یعنی که خدا قبل از قیامت شور محشر را بهپا کرده چه سِرّی است در پایین پایش هر که میآید تمنّای زیارت از نجف تا کربلا کرده صفا در قلب این صحن و بساط روضه هم پهن و دو چشمم اشک میبارد هوای نینوا کرده قسم به پلک مجروحت قسم به جدّ مذبوحت چه کس با یک غریبِ بیدفاع اینگونه تا کرده برو در قتلگاه ای دل آن بیوفا قاتل چگونه نیزهها را در دل گودال جا کرده تو را گیرم دشمن کشت با لبهای عطشانت تنت را بیکفن روی زمین عریان چرا کرده صدای مادرت پیچیده در عالم که میگوید بمیرم بیکفن جا در میان بوریا کرده بُنیَّ روی دامان خودم بودی خودم دیدم چگونه قاتلت با خنجرش سر را جدا کرده یَابنَ شبیب عمّهی ما راه دور رفت میخواست قتلگاه بماند به زور رفت آتش گرفت چادرش اما کسی ندید پنجاه و پنج سال قدّش را کسی ندید یَابنَ شبیب عمّهی ما احترام داشت چندیدن امامزاده و چندین امام داشت پیش بزرگ قافله فریاد میزدند یَابنَ شبیب بر سر او داد میزدند داغی کمرشکن کمرش را شکسته بود یک نیزهی بلند سرش را شکسته بود یَابنَ شبیب دخترِ دلگیر را زدند پنجاه و پنج ساله زنی پیر را زدند اما رباب زخم پَرش را گرفته بود از بس که درد داشت سرش را گرفته بود از پیش نیزههای شکسته عبور کرد او را به دستهای خودش جمع و جور کرد او را به ریگهای پریشان سپرد و رفت او را به آفتاب بیابان سپرد و رفت او را به مردمان دهاتی سپرد و رفت