آل حیدر با دعای دخترش اشک میبارند دورِ بَستَرَش خون دل میریزد از فرقِ سرش زرد شُد از زَهر رنگ پیکرش آنقدر از دست مَردم خسته است چشم از دیدار دنیا بسته است حِیدَرِ صَفدَر اَمیرَالمؤمِنین حلقههای آفرینش را نگین دوستدارش آسمانها و زمین سالها شد از جفا خانهنشین آن اَبَر مردِ میادینِ جهان در فِراقِ فاطمه از پا فِتاد در هجوم اَشقیّا بر خانهاش دود بالا رفت از کاشانهاش شمعِ عشقی که شکسته شانهاش سوخت در آتش پَرِ پروانهاش آرزوهایش همه آتش گرفت فاش گویم، فاطمه آتش گرفت **** باز ای شیر خدا، اعجاز کن باز ای اِذنِ خدا، اعجاز کن باز رَدُّ الشَّمس را، آغاز کن ای پدر جان، چشم خود را باز کن یک نفس با خود مرا دَمساز کن میزند آتش به روح و جانِ من اُمِّ اَیمَن از چه میگوید سخن ای شکوهِ صبر، سلطانِ وَقار در اِسارت هست دردِ بی شمار میشوی از دستِ کوفه بیقرار از غمی جانسوز داری اضطراب با تو باشد دخترانی نوجوان غم مخور هستی جمله در اَمان