مادرم میگفت یهروز میاد که تنهایی و بیاری نه حسینی مونده تو خیمه نه علیاکبر نه علمداری از همون لحظه که پایین اومدم کارم شده زاری کاش این بار غمو از سینه برداری بگو که بار نندازن بیا برگرد جان مادرت حالا که سر داری ببین تو قافله شیش ماهه داری دختر چادر به سر داری مادرم میگفت: یهروزی حسین از تو جدا میشه همهی این ماجراها تو زمین کربلا میشه لب تشنه؛ دم دشنه به حلقوم تو جا میشه به گوشم میرسه الان صدای ضجّهی زنها صدای هلهله از مردم کوفه صدای نالهی طفل سهساله صدای داد بیداد و صدای خسخس آخر نفسهای تو در گودال نگذارید که امسال خواهر، همهی فاجعه را آه ببیند و پس از شمر، سنان را وسط راه ببیند و سکینه، بغلش گاه نبیند چه شد و گاه ببیند نگذارید که امسال، ببرّد ز قفا شمر گلو را نگذارید که امسال ورودیه فقط شمر بگیرد سر و مو را و سنان بر سر نیزه بنشاند سر او را