
رفتی و داغ فراقت به جگر سنگین است نفس سینه پر از آه و شرر سنگین است من زمین گیر ترین حوری زخمی شده ام پر پرواز منه سوخته بد سنگین است سایه ای بیشتر از فاطمه ات نیست به جان بار هجران تو از بس که پدر سنگین است رو نگیرم چه کنم دیدن این صحنه مرا که علی زانوی غم کرده به بر سنگین است صبر در غصّه ی ناموس زمین افتاده زیر مشت و لگد چند نفر سنگین است زنده ماندم که فقط دست علی باز شود به روی آینه ی لنگه ی در سنگین است سخت بابا به غرور پسرم بر خورده که زمین خوردن مادر به پسر سنگین است لرزش شانه ی در دست مرا زینب گفت بشکند دست مغیره چقدر سنگین است اشک هم بعد تو در دیده ی تر سنگین است گیسوی سوخته ام را گُل سر سنگین است جز همین پیراهن پاره ندارم چیزی به گمانت نرسد بار سفر سنگین است مردن خویش تمنا نکنم پس چه کنم که تماشا شدن بین گذر سنگین است بی تو هرروز دو سه وعده کتک حتمی بود چشم و گوش و سرم آنقدر به در سنگین است پرت می کرد مرا چند قدم سیلی اش همه دیده اند که دستش چقدر سنگین است