ناباورانه رخت سیاهم را امشب برای داغ تو تن کردم آخر تو را چگونه دلم آمد با دستهای خویش کفن کردم راحت بخواب فاطمه جان در قبر رفتی سفر برو، سفرت خوش باد آه ای خدا قبول کن از حیدر امشب تمامِ زندگیاش را داد دستم نمیرود که لحد چینم زهرا خودت نَهیب بزن من را میبینمت هنوز دلم تنگ است ای وای بر دلم دگر از فردا نَفسی عَلی زَفَراتها مَحبوسه یا لَیتَها خَرَجَت مَعَ الزَفَراتی ناباورانه رخت سیاهم را امشب برای داغ تو تن کردم آخر تو را چگونه دلم آمد با دستهای خویش کفن کردم یک فاتحه برای خودم خواندم وقتی که چشمهای تو را بستم همسایه هم شنید صدایم را بس که وَرَم شمرد زِ تو دستم سخت است در تلاطم تنهایی راهی کنی تمامِ امیدت را چیزی نگفته بودی و من دیدم هنگام غسل موی سفیدت را باز است بستر تو در آن خانه آیینهی دِقِ حسنت پهن است ای وای من چرا تو کفن پوشی بر روی بند پیرِهنت پهن است تنها خداست آن که خبر دارد این شام را چگونه سحر کردم با تو زدم زِ خانهی خود بیرون باید ولی بدون تو برگردم