تنها پناه من تومقتل افتاده

تنها پناه من تومقتل افتاده

[ حسن عطایی ]
تنها پناه من، تو مقتل افتاده
انگاری توو گودال، یک ساله جون داده

اذیّتش نکنید،غارتش نکنید
دست و پا می‌زنه، راحتش بکنید

در هم شد تنت، پیش چشمای من غارت کردنت
کو پیراهنت؟ روی خاک داغ صحرا کشتنت

کو انگشترت؟ تیکه تیکه شد اعضای پیکرت
دعوا شد سرت، بوی خون پیچیده شد دور و برت

زینب به جز نیزه چیزی نمی‌بینه
پاش بشکنه اون که رفته روی سینه

چه در همه بدنش، بی هوا زدنش
می‌کشه من و این زیر و رو شدنش

با هم می‌زدن، جای شمشیرا مونده روی بدن
با هم اومدن، همع با هم از رو جسمت رد شدن

بین قتلگاه مونده حالا زینب با نامحرما
پاشو کن نگاه، راهین نامردا سمت خیمه‌ها

نظرات