رحمت به آن‌که با تو من را آشنا کرد

رحمت به آن‌که با تو من را آشنا کرد

[ محمدرضا میرزاخانی ]
رحمت به آن‌که با تو من را آشنا کرد
اسم تو را بردم مرا زهرا دعا کرد

هرکس به یک نوعی به درد روضه‌ات خورد
کشتی تو در آب افتاد و چه‌ها کرد

ما را بقیه پس زده بودند هزاربار
ما را حسین بود که آدم حساب کرد

حرِّ ریاحی با تو شد حرِّ حسینی
پس می‌توان در محضرت مس را طلا کرد
                      * * * *
خادم اهل‌بیت در عمرش فخر باید به خدمتش بکند
مثل مادر بزرگ این خانه‌ که خداوند رحمتش بکند

پیره‌زن سال‌های آخر عمر سخت دلبسته شد به خاموشی
چیزهای کمی به خاطرش ماند و مبتلا بود به فراموشی

روزی از روزها به او گفتم ای که خو کرده‌ای به بیماری
نام‌های ائمه را مادر، این اواخر به خاطرت داری

گفتم اول: درست گفت علی، پاسخ دومین سوال حسن
سومی را نگفته گفت حسین، آن‌که در کربلا نداشت کفن

گفتمش چهارمی‌ ساکت شد، گفت مادر ببخش یادم نیست
تا همین‌جا خاطرم مانده اشتباه از دین و اعتقادم نیست

گفتمش آمدیم و پرسید کسی این سوالات را شفاهی کرد
دور از جان تو مَلَک در قبر، گر بپرسد چه خواهی کرد

گرچه حرفم مزاح بود اما اشک او روی گونه‌اش افتاد
گفت من رفته است از یادم، او مرا که نمی‌برد از یاد

من فقط تا حسین را یادم هست، دادم از کف توان نیرو را
شسته‌ام سال‌های سال اما، استکان‌های مجلس او را

من که اولاد سیدالشهدا اسم‌شان رفته‌ است از یادم
زیر دیگِ عزاش من عمر‌ی فوت کردم به گریه افتادم
                        * * * *
رحمت به عمر پیرغلامی که وقت مرگ
عطر حسین می‌وزد از جا و بسترش

در دم مُردن بیا اندر کنارم یا حسین 
جان زهرا مادرت چشم انتظارم یا حسین

حسین آقام، همه می‌رن تو می‌مونی برام ...
                        * * * *
غیر از این خاک بلاکش وطنی نیست تو را
جز سَنان و نی و شمشیر چمنی نیست تو را

گفتم از خاتمِ انگشت تو را بشناسم
تو که انگشت نداری، یَمَنی نیست تو را

تو پس از قتل حسن گفته‌ای غارت زده‌ای
باز غارت شده‌ای، پیرهنی نیست تو را
                       * * * *
سرِ پیراهنت پیرم کردن از زندگی 
سیرم کردن از زندگی 

بگو از روتنت پا برداره 
این تشنه‌لب خواهر داره
                       * * * *
دستمو عمّه رها کن، ببین عموم رفته از حال
دیگه نمی‌شه بمونم، شلوغ شده توی گودال

عمّه ببین اون‌که داره، می‌خنده و مستِ شمره
دارم از این‌جا می‌بینم، موی عمو دستِ شمره
                       * * * *
هی کند می‌بُره، لشکر کلافه شه
فکر کن سنان که هست، شمرم اضافه‌شه

خنجر نمی‌بُره
هیچ‌کسی این‌جور قربونی و تشنه سر نمی‌بُره
                           * * * *
اون‌که داره رو خاکا پا می‌کشه پناه منه 
پاشو از رو تنش که گودیِ قتلگاه منه

پاشو بسّه دیگه غریبِ عموم چقدر می‌زنید
نیزه رفته تنش چرا دیگه هی لگد می‌زنید

 هرکس به پدر کینه به دل داشت تو را زد
یک پیر لعین نیزه داشت با عصا زد

آن‌قدر زد عصا شد دو سه تکّه
راضی نشد و بر دهنت با کف پا زد

حسین غریب مادر ...

تو روایت داریم بی‌هوا می‌زدنت
با عصا می‌زدنت
تو رو هر گوشه‌ی خاک کربلا می‌زدنت

سنگ انداختن
بعضی‌ها به پیکرت چنگ انداختن
نیزه‌هاشون و هماهنگ انداختن

حرف حق زد دهنش را پر خون کرد سنان
نیزه را در دهنش کرد و در آورد سنان

حسین غریب مادر ....

خواهش می‌کنم
برید کنار من خودم خاکش می‌کنم

یا حسین ...

نظرات