سرها به نیزه رفت طلوعی عجیب بود

سرها به نیزه رفت طلوعی عجیب بود

[ میثم مطیعی ]
راوی نوشته است غروبی عجیب بود
سرها به نیزه رفت، طلوعی عجیب بود

راوی نوشته است که آتش زبانه زد
در خیمه‌گاه گشت و فقط تازیانه زد

(زن‌ها و بچه‌ها که گناهی نداشتند)۲
جز بوته‌های خار پناهی نداشتند

(هر کس دوید از طرفی بین خار و خس
خاکستری ز خیمه به جا مانده بود و بس)۲

پیچیده بود در دل آن دشت آه‌شان
آتش شبیه شمر شد و بست راهشان

آتش شبیه دست سوی گوشواره رفت
آن‌گاه سمت غارت یک گاهواره رفت

اگر گهواره را پس داده بودم
دلش خوش بود با طفل خیالی

راوی نوشته‌ست که آن جسم چاک چاک
در آفتاب ماند دو روزی به زیر آفتاب

وا محمّدا.. این کشته‌ی فتاده به هامون حسین توست

نظرات