چشم مرا روشن کردی خرابه را گلشن کردی مهمان نیمه شبم بابا رسیده جانم به لبم بابا ای سر بی تن که از سرها سری کنج ویران میهمان دختری در اسیری چون گَه آزادیام بار دیگر هم خجالت دادیام ترک قصر و بستر زر کردهای محفل ما را منوّر کردهای دیدمت دور از گل و پروانهای شمع بزم عدّهای بیگانهای دیدم آن جلّاد مزدت خوب داد مزد قرآن خواندنت با چوب داد خواستم روی سرت گردم سپر تا کنم از رأس تو دفع خطر حیف برق آرزویم دود شد ظالمی آمد رهم مسدود شد من نمیگویم چه شد با دخترم آنقدر گویم نمیبیند سرم