نذر کردم بین ابرویت ببوسم باز هم حیف نعلی ریخت ابروی کمانت را بهم شیر شد لشکر همین که دید قد و فامتت دوخت بر این خاک، جسم خون چکانت را بهم ای یتیم خانهام، رحمی به حال نجمه کن ریختی در خیمه، آن گریهکنانت را بهم نالهات میآمد اما پای کوبی داشتند ناله کردم که نریزد این امانت را بهم واویلا انا القاسم... عمهات دارد میآید اینقدر پا را مکش با تقلایت نریزی عمه جانت را بهم کاش میشد که بگویم با حسن حالا نیا آخ پاشیده است تیری نوجوانت را بهم دشنهای خوردی، صدایت را به سینه قطع کرد نیزهای نامرد پیچانده دهانت را بهم در میان سینهات، شنریزه میبینم چرا وای ساییده است شنها استخوانت را بهم حیدر حیدر...