سوی مقتل دُختِ زهرا میآید با شور و غوغا جانی خسته، جسمی عریان، افتاده در خاک صحرا برادرم برخیز، وقتِ سفر آمد وقتِ جدایی و سوزِ جگر آمد سر تو بر نیزه، بدن به روی خاک جنّ و مَلَک از قبل کنَد گریبان چاک سفینهی عشق و چراغ بیداری نشسته داغِ تو به سینهی غمدار برادرم تو رفتی و دلم شکستی چه عاشقانه از بلا و غصّه رَستی ز جان خیز و خوش ببین خدای عزّت و کرَم نیامده ز علقمه هنوز هم برادرم از غم تو کمرم خَم شده طاقت من چه کنم کم شده سوی مقتل دُختِ زهرا میآید با شور و غوغا جانی خسته، جسمی عریان، افتاده در خاک صحرا برادرم برخیز، وقتِ سفر آمد وقتِ جدایی و سوزِ جگر آمد ***** سخن بگو با من برادر زینب بخواب آسوده تاج سر زینب فتادهای در خاک، به پیکر صد چاک بُریده هِجر تو بال و پَر زینب تو نور آسمونی و امید افلاک که جسم غرقِ خون تو فتاده بر خاک تو غیرت شهامتی، صلابت دل بشر به راه عزّت و شرَف نهادهای به نیزه سر میروم ای شَه لبتشنگان همسفرم غضبِ از ساروان سوی مقتل... ***** (برادر بی تو من نایی ندارم ز جا برخیز، غمخواری ندارم)