حسینِ فاطمه سلام یا اَباعَبداللهِالحُسین حسین مصطفی سلام یا اَباعَبداللهِالحُسین حسینِ مظلوم علی یا اَباعَبداللهِالحُسین شهیدِ کربلا سلام یا اَباعَبداللهِالحُسین اونکه میگفت تو کربلا خیمههاتو آتیش زدند نگفت کجا به بچههات زخمِ زبون و نیش زدند اونکه میگفت یه دخترِ آتیش به دامن رو دیده نگفت تو اون صحرا چرا راهِ نجف رو پرسیده اونکه میگفت زینبِ تو رگِ بریدت رو بوسید نگفت میونِ نیزهها فقط سرِ تو رو میدید اونکه میگفت دیده بوده گوشِ یکی خون میچکید نگفت کجا سیلی زد و گوشوارشو گرفت کشید اونکه میگفت انگشت تو از بدنت جدا شده نگفت که انگشتر تو غنیمت کیا شده اونکه میگفت یه زنجیری به گردن علی دیده نگفت کجا با خطبههاش بساط ظلمو کوبیده اونکه میگفت بچههاتو با تازیانه میزدند نگفت دلیلشون چی بود با چه بهونه میزدند میخوام بگم که ماجرا از اونجایی آب میخوره که ظالم اولی گفت علی باید کنار بره اون روزی که حسینِ من مادرتو کتک زدند کینهی خیبری رو با قبالهی فدک زدند اون روزی که آتش و کین بر درِ خونتون نشست برادرت قربونی شد پهلوی مادرت شکست اون روزی که دست علی بسته بودند تو کوچهها فاطمهشو کتک زدند جلوی چشم بچهها اون روزی که خونتونو به شعلهها در کشیدند تخم نفاق و کینه رو میون امت پاشیدند میخوام بگم بعد تو باز خیل خوارج اومدند اونهایی که مادرتو زدند دوباره اومدند دلم دیگه راضی نشد دست خالی پا بکشیم اونی که زینب چشیده یه خوردشم ما بچشبم زینبی که تو ازدواج میگفت یه شرط خوب دارم هرجا حسین من بره منم باید باهاش برم زینبی که بعد دو روز اومد پیِ تو قاصدش حق داره بعد مرگ تو شوهرشم نشناسدش اون که وصیت تو رو همش به جون و دل خرید یه دخترت گم شده بود میگن تا صبح پِیِ ش دوید میخوام بگم خواهر تو خیلی مصیبت کشیده به طوریکه همه میگن قامت زینب خمیده زینبی که هرجا میرفت تا هرکجا پا میگذاشت جبرئیل هم میومد و بالهاشو اونجا میگذاشت زینبی که اگه یه روز میخواست پیش بابا بره هاشمیها جمع میشدن دخت علی تنها نره زینبی که میرفت بقیع سر بزنه به مادرش مدینه رو قُرق میکرد ابوفاضل با لشکرش زینبی که اگه یه روز ارادهی سفر میکرد حسینشو صدا میزد عباسشو خبر میکرد زینبی که اگه یه وقت سوار مرکبی میشد زانوی عباس علی رکاب زینبی میشد حالا باید خطر کنه با بچههای بی پناه گاهی میره تو علقمه دور میزنه تا قتلگاه شاید میخواد برای تو پیراهنی پیدا کنه شاید میخواد داد بزنه عباسشو خبر کنه اگه یه روز نمیدیدت مریض میشد تو میخونه بی تو کجا داره بره میخواد همینجا بمونه دلش میخواست جاش بزارن تنها تو اون دشت بلا ولی یهو یه دختری داد میزنه عمه بیا میخوام بگم دختر تو درد و بلا کم ندیده تو بچهها هیچ کسی رو مثل رقیه ندیده میگن یه جا خرابه بود خرابهای تو شهر شام گریه میکرد و هی میگفت عمه بریم پیش بابام آخه میخوام حرف بزنم درد و دلامو بش بگم شکایت این مردمو پیش بابا جون ببرم با التماس به خواهرت میگفت بگو بابا بیاد گفتم باید کاری کنی دیگه دلش بابا نخواد سر تو رو تو ظرفی که یه پارچه روش کشیده بود بردن جلوش گذاشتن و رنگ همه پریده بود هی میگفت من نمیخوام عمه گرسنهام نیست وقتی یه خورده بو کرد فهمید که ماجرا چیست سرو گذاشت رو دامنش ناز غریبونه میکرد با دستاشون گیسوهاتو یکی یکی شونه میکرد می بوسید هی نازت می کرد با دستای ناز و لطیف قصهی رنجشو میگفت از اون جماعت کثیف بابا همین که رفتی و اسب تو بی تو باز اومد یهو دیدیم از هر طرف یه عالمه سرباز اومد این بار به جای شمشیرا با نیزه حملهور شدند وقتی که دور شدند دیدیم خیمهها شعلهور شدند خیمهها که آتیش گرفت تو داشتی ما رو میدیدی وقتی منو سیلی زدند تو هم صداشو شنیدی خیمهها رو سوزوندن و هرکی یه جا فرار میکرد طفلکی عمهمون بابا نمیدونی چیکار می کرد هر بچهای به یه طرف از ترس دشمن میدوید عمه به دنبال همه بیشتر پی من میدوید یه بار که رفت تو خیمهها داداش علی رو بیاره فریاد کشید رباب بیا علی دیگه نا نداره یه زنجیری آوردن و بستند به گردن داداش از بچهها هرکی که بود این زنجیرو بستن به پاش تو کاروان جلو جلو سرها رو نیزهها میرفت پشت سر داداش علی جلوی بچهها میرفت اگه میخواست که تند بره بچهها ناله میزدند طفلکی تا یواش میکرد با تازیانه میزدند یه شب شنیدیم سر تو خولی به خونش میبره فرداش دیدیم سیاه شدی موهات پر از خاکستره بعد شنیدیم یه راهبی سر تو رو اجاره کرد یه تشت زر بود با گلاب هی تو رو شست و گریه کرد بعده یه مدتی سفر بابا به کوفه رسیدیم شهری که از مردمونش زخم زبونها شنیدیم میخوام بگم کوفه کجاست بگم ز کار مردمش عمه میگفت پسر عموت مسلمو اینجا کشتنش عمه میگفت اینا به تو نامه نوشتند که بیا بعد اومدند جلوی تو صف کشیدند تو کربلا عمه میگفت گفته بودن بری بشی امیرشون تو رو که تشنه کشتن و ما هم شدیم اسیرشون تو اون جماعت کثیف هیچکس به فکر ما نبود پامون تاول میزد ولی کسی به فکر ما نبود با شلاقهای چرمیشون گاهی به ما سر میزدند عمه مارو بغل میکرد عمه رو بیشتر میزدند یکی میگفت خارجین یکی میگفت جلو نرین یکی میگفت حقشونه یکی میگفت سنگ بزنید یکی دیدم یه عالمه سنگ درشت تو دامنش میگفت که هرکی برنه حتما بهشت میبرنش یه پیرمرد اومد جلو زل زد تو چشمای داداش گفت هرکی که کافر بشه زلیل میشه اینه سزاش داداش علی گفت پیرمرد بگو بینم مسلمونی؟ آیا رسولو میشناسی؟ از دخترش چی میدونی؟ اگه علی رو میشناسی فاتح خیبر و حنین حسین و زهرا و علی منم علی بن حسین اون پیرمرد گریش گرفت گفت آقا ببخشیدم آره علی رو میشناسم باور کنید نفهمیدم گفت که میخوام دعات کنم یه پارچهی تمیز بیار ببر زیر این آهنا به زخم گردنم بذار یکی یه تیکه نون آورد انداخت و گفت مال گداست عمه صدا زد بی حیا این اهل بیت مصطفی است وقتی که عمه گفت سکوت زنگوله هم صدا نکرد کسی دیگه جیک نمیزد سنگ هم دیگه کسی نزد عمه میگفت ای کوفیا خنده بسه گریه کنید ننگ به دامن شما شما که پیمان شکنید کی بود نوشت خسته شدی؟ از ستم و ظلم یزید حالا به دور بچههاش جمع شدید و کف میزنید کی بود نوشت اگه بیاید همه میشیم فدای تو تمام هست و بودمون رو میریزیم به پای تو بگم از این شام بلا میخوام بگم مصیبتش عمه رو پیر کرده بابا ما رو تو شهر چرخوندن و جماعت هم کف میزدند زنها روی پشت بومها با هلهله کف میزدند از خوشحالی دست میزدند گفتم بیاین مسلمونا کافرا از راه رسیدن یهو دیدیم جماعتی به سمت ما میدویدند سر تو رو برداشتن و به دور هم میچرخیدن جلوی چشم بچهها باهم دیگه میرقصیدن تو کوچه آوردنمون مردم تماشا بکنند خواستند که هتک حرمتی به آل طاها بکنند فحش به علی میداپن و تبریک به هم میگفتن و وقتی میگفتیم نکنید نگهبونا میومدن دنبالمون میکردن و با شلاقهاشون میزدند اینجا پر از نامحرمه وگرنه پیراهنمو درمیاوردم ببینید کبودیای تنمو بابا جون این خواهرتم مثل خودت دلیر بود میخوام بگم تو سینهاش انگار دل یه ....بود یهو دیدیم فریاد کشید ای برده زادگان پست ای که لیاقت شما یزید میمون لازم است ای آل بو سفیان مگر نشنیدهای از ثقلین؟ چرا به نیزه میبرید رأس برادرم حسین؟ ای ننگ و ذلت به شما ما چشمه ساز فترتیم ما گلستان مصطفی ما بوستان عترتیم فریاد کشید بی خبرا چرا باید چنین باشه یک ولد حرامی و امیر مسلمین باشه بابا یه مطلبی میخواد قلبمو از جا بکنه ترسم اینو اگه بگم عمه باهام قهر بکنه بهت میگم یواشکی میخوام گوشاتو وا کنی عمه اگه گفت چی میگه یادت باشه هاشا کنی عمه رو که تو میشناسی با اون حیا و غیرتش چادرشو کشیدن و سیلی زدن تو صورتش حالا که اومدی پیشم حالا که مهمونی شده میگم چرا عمه سرش شکسته و خونی شده؟ نه که فقط فحش دادن و نه که فقط کتک زدن تو مجلس شرابشون به زخممون نمک زدن خب همگی تو کاخ شام یه چیز دیدیم دست یزید جلوی چشم بچهها یه کاری کرد پست پلید عمه دیگه طاقت نداشت روشو به بچهها کنه درو به چوب محفلش زد که یزید حیا کنه درد و دلای دخترو دل جماعت رو سوزوند حتی صدای گریهی بعضی به آسمون رسید رقیه که تو دامنش هم صحبت سر تو بود یه جورایی نازت میکرد انگار که مادر تو بود نمیدونم دخترتو چطور نگاش کرده بودی فقط میگم که با چشات انگار صداش کرده بودی میخوام بگم تو خرابه سکوت غمباری نشست همه دیدن یواش یواش رقیه چشماشو میبست دختر شیرین زبونت دیگه ساکت نشسته بود انگار یه بغض سنگینی راه گلوشو بسته بود بچهها دورش اومدن درد و دلاش تموم شده بلبل اهل بیتمون چرا دیگه آروم شده؟ یکی میگفت این طفلکی از بس که سختی کشیده حالا دیگه خسته شده چشماشو بسته خوابیده یکی میگفت بسه دیگه جواب نیومد از بابات لابد دلش شکسته و خواسته که قهر کنه باهاش سکینه گفت خواهرِ من اصلاً به فکر ما نبود فقط میخواست حرف بزنه منتظر جواب نبود ربابه اومد کنارش نشست وگفت عزیز من بابات داره گوش میکنه غصه نخور تو حرف بزن زینب اومد جلوتر و دستی کشید روی سرش گفت عمهجون هیچ بابایی قهر نمیشه با دخترش اگه بابات ساکت شده واسه اینه که گوش میده چشماتو وا کن گل من عمه به قربونت بره میگفت یه نانجیبی گفت من بلدم چیکار کنم شلاقشو کشید و گفت میخوام اونو بیدار کنم یکی که دید این بی حیا دستشو پس نمیکشه یواشکی گفت تو گوشش بچهنفس نمیکشه یا اَباعبدالله الحُسین اگر مرا رها کنی تو را رها نمیکنم اگر سرم جدا کنی تو را رها نمیکنم وای وای وای جانم حسین حسین حسین وای وای وای ای تشنه لب حسین حسین حسین
این صدای شهید حاج یونس حبیبی هست
یادش بخیر با چه زحمتی رو نوار کاست تکثیر کردیم و با چه شوق و علاقه گوش میدادیم این نوحه از ساعتها سخنرانی اثر گذار تر هست
دوران بچگی با شهید کربلا سلام سپری شد. خداوند اباعبدالله را شکر.....
به یاد بچه گی خیلی برام خاطره انگیز بود و هست
به یاد بچه گیهام افتادم خیلی برام خاطره انگیز بود ممنون عالی هست برنامه
بچگی ما با این نوحه ها طی شد. خداروشکر