اینجا همه کورند و از آیات میخوانند خورشید را حتی چراغ مات میخوانند این سرزمین تیره را شامات میگویند پای زمان انگار اینجا لنگ میگردد یعنی چهل گامش چهل فرسنگ میگردد این سرزمین تیره را شامات میگویند آل علی را شامیان خونِ جگر دادند از کوچهی تنگِ یهودیها گذر دادند پیرزنی که در سرش جز فکر خیبر نیست برداشت سنگی از زمین و گفت این زن کیست گفتند او را عمهی سادات میگویند *** حق بده اینقدر خمیده شدم قدر پنجاه سال دیده شدم بر لبان حرمله دیدم تبسم آمده اولین بار است زینب بین مردم دیده شد برخیز و رو به حرملهی بَدنظر نده پنجاه سال زحمت ما را هدر نده *** من از آن حُسن روزافزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پردهی عصمت برون آرد زلیخا را