
ای کنار تو آسمانها هیچ! در کرانِ تو بیکرانها هیچ در مقامات تو چه باید گفت؟ درکها، فهمها، گمانها هیچ وقت وصفت مدیحهها لالند چه بخوانند این زبانها؟، هیچ ثانیِ فاطمه، فداییِ عشق چه بگویم ز بینشانها؟، هیچ تو بقیعی ولی میان نجف پیش تو جمله آستانها هیچ چقدَر حاجت آمده سویت هیچ مانده از این و آنها، هیچ هر که خوردهست نان سفرهی تو نکشد منّت از دکانها هیچ تا کمی از تو گفت عبّاست باز مانده همه دهانها هیچ آنقدَر خم شدی ز روی ادب نرسد بر قدت کمانها هیچ گفتهها و نگفتههامان تو شنبهها نه که هفتههامان تو ... آفتاب حیات امّ بنین صلوات و سلام امّ بنین چادر خاکی خزانزدهات رشتههای نجات امّ بنین همهی نذرهای مادریام مادر کائنات امّ بنین بین آغوش توست ششگوشه از تمام جهات امّ بنین تلخ شد بعد شاخ شمشادت شاخههای نبات امّ بنین پیش تو میرسد هنوز از شرم گریههای فرات امّ بنین بین خانهست روضهخوان زینب روی خاک حیاط امّ بنین چقدَر حق به گردنت دارند مردمان دهات امّ بنین مادری بیکس است، این کم نیست آه! از شش پسر یکی هم نیست ... نوجوانش چه شد، جوانش نیست علیاکبر دم اذانش نیست نجمه! از قاسمت نخوان پیشش پیرزن اینقدَر توانش نیست روی پا ایستاد امّا نه قوّتی بین استخوانش نیست زیر لب گفت: کو نوههایم؟ از رقیّه نگو، زمانش نیست مَشک را پشت پردهها ببرید حق بده مادر است، جانش نیست شانهها را نشان او ندهید طاقت زخم خیزرانش نیست خانهاش سوت و کور شد حالا پسرش نیست، پهلوانش نیست تا رباب است پیش چشمانش احتیاجی به روضهخوانش نیست جان او باز هم لبالب شد روضهخوانش دوباره زینب شد ... نالهای بین خیمهگاه افتاد تا عمو رفت گریه راه افتاد راست گفتند، ماه را دیدند چشم دشمن به اشتباه افتاد تا که افتاد بر زمین دستش به زمین طفل بیگناه افتاد مَشک را تا گرفت بر دندان به حرم آخرین نگاه افتاد یک نفر بود در میان همه کار در دست یک سپاه افتاد تا که پیشانیاش ترک برداشت فاطمه در کنار شاه افتاد تیر سختی میان چشمش رفت وای! ... به اشتباه افتاد ... تن عبّاسِ علی شبیه بچّهها شد اسیر نیزهها شد، اسیر نیزهها شد