نمیدانم کجایی، ای که از بیراهه میآیی همین اندازه میدانم، که با شش ماهه میآیی همین اندازه میدانم، جدا از چارهات کردند چرا از خانهی زهرا، چنین آوارهات کردند سر دارالعماره، جان تو جانی ندارم من تماشایی شدم، حالا که دندانی ندارم من بگو تا کوفیه مولا کش ناخوش، نمیآیی به سوی مردم نامرد مهمانکش، نمیآیی اگرچه کوچه کوچه، گریهها بر خواهرت کردم ولی امروز چندین بار، یاد مادرت کردم همین که ریختند از در، به راه شعلهور رفتم اگرچه طوعه بود، اما خودم در پشت در رفتم این غم کجا برم که تو را مردها زدند نه شعله خاک هم بچهها دورش دیگر نخورد آقا خدا را شکر در کوفه، به رویش در نخورد آقا خبر داری به سنگ کوچههای تنگ میخوردم کشیده میشدم هر بار و بر هر سنگ میخوردم سر زنجیر در پایم، طنابی هم به دستانم غلاف و تیغ تیر و نیزه بود و سنگ و دندانم کسی بر پهلوی من زد که خون کرده دهانم را نوازشهای یک چکمه، شکسته استخوانم را من از بالای گودالی، به شدت بر زمین خوردم توان از بازویم برد و، به صورت بر زمین خوردم نه فکر دختران خود، که فکر دخترت بودم همین امروز چندین بار، یاد مادرت بودم