امشب ای تنهای عالم، از همه تنهاتری وای من با چشم گریان، در کنار بستری ابر بغض آمد، گلوی اسمانت را گرفت روزگار پیر، بابای جوانت را گرفت از غریبی تو ام، چشم ترش میسوزد و از تب زهر جفا، هم پیکرش میسوزد و گرچه ارثت، غربت نام حسن داری به جان اما بوده از زخم زبان همسر خود، در امان با حضورت، مرهمی آن سینهی بیتاب را تشنهلب بود و رساندی، بر لبانش آب را کاسه را دادی به دستانی که لرزان بود، آه کاسهای که وقت برخوردش به دندان بود، آه در بهار زندگی، یاد خزان افتادهای حتم دارم، یاد چوب خیزران افتادهای باز جای شکر دارد، پیکرش پامال نیست خواهر غم دیدهاش، دور و بر گودال نیست باز جای شکر دارد که لبش عطشان نماند پیکرش در زیر پای اسبها، عریان نماند حسین ... ای تشنهلب، حسین بس که لبتشنه بودی، آسمونا دود میدیدی شنیدم که از عطش، کبود شدش لبات