هر آن کس که می دانی نمی ماند به میدان می روی و حرف چندانی نمی ماند امان از اشک بی موقع تو را واضح نمی بینم مجالی غیر از این دیدار پایانی نمی ماند چه با حسرت رباب آن سو به تو خیره شده بنگر که عشق عاشق و معشوق پنهانی نمی ماند حسین جان برایت گریه خواهم کرد آن گونه که بعد از این سخن از یوسف و یعقوب و کنعانی نمی ماند تو تنها نیستی اذنم دهی شمشیر می گیرم که با جنگاوری ام اذن میدانی نمی ماند اگر رخصت دهی گودال را جارو کنم با پلک که بعد از رفتنت از گریه مژگانی نمی ماند بمان پیشم مرا با رفتنت از من مگیر ای من به جان گفتم بدون یار می مانی؟ نمی ماند سرت خاکی شود در خیمه سامانی نمی ماند تنت می ماند روی خاک و فکر سر هستم که چیزی از تو در این راه طولانی نمی ماند به غیر از پیش من پیش کسی قرآن نخوان لطفا وگرنه که برایت هیچ دندانی نمی ماند حسین...