یارَحمٰن و یارحیم یارَب به کَرَم بَر منِ درویش نِگر در من مَنِگر بَر کَرَمِ خویش نِگر هرچند نِیَم لایقِ بخشایش تو بَر حالِ من خستهی دلریش نِگر اِلٰهی گنهکارِ گمکرده راهم سرافکنده و نادم و روسیاهم سویت آمدم با دلی زار و خسته امیدم به لطف و عطای تو بسته به سوز و به سازم گواهی اِلٰهی به جُز تو ندارم، پناهی اِلٰهی به سوی تو باز آمده دردمندی فقیری، حقیری، گدایی، یکی مُستمندی به درگاهِ تو همچو باران بگریَم خِجِل بَهرِ عُذرِ گناهان بگریَم به سوز و به سازم گواهی اِلٰهی به جُز تو ندارم، پناهی اِلٰهی ز نعمت نَصیبم شده بینهایت فروزان نمودی چراغِ هدیات صد افسوس دیده بِدان سو نکردم ز غفلت به درگاهِ تو رو نکردم به سوز و به سازم گواهی اِلٰهی به جُز تو ندارم، پناهی اِلٰهی به نَفس و هَوا گشتهام مُبتلایی ز اَعمالِ خود دیدهام هر بلایی کنون غیرِ لطفت گُریزی ندارم به دل غیرِ مِهرِ تو چیزی ندارم به سوز و به سازم گواهی اِلٰهی به جُز تو ندارم، پناهی اِلٰهی تَلَف گشته دوران، به خواب و خیالی نمانده از آن غیرِ رنج و ملالی خوش آن کو همه عُمر یادِ تو بوده به رویش شده بابِ رحمت گشوده به سوز و به سازم گواهی اِلٰهی به جُز تو ندارم، پناهی اِلٰهی **** خوش آن که از دوجهان گشت بینیاز اینجا گرفت دامنِ آن یارِ دلنواز اینجا مَبین دلیر در آن چشمهای خواب آلود که چشمبسته کند صید، شاهباز اینجا درِ بهشتِ بَرین گر گشاده میخواهی مکن به مردمِ محتاج، در فراز اینجا اگر به سایهی بید احتیاج خواهی داشت در آن جهان، عَلَمِ آه برفراز اینجا کسی میانهی اَهلِ جنون عَلَم گردد که بادبان کُنَد از پردههای راز اینجا نسیمِ رحمتِ حق گرچه عُقدهپرداز است بکوش و غنچهی دل ساز نیمباز اینجا از آفتابِ قیامت نمیشوی بیدار چنان که چشمِ تو بستهست خوابِ ناز اینجا به گفتوگو نتوان اَهلِ حال شد صائب خموش باش و سخن را مَکن دراز اینجا **** آب بریز آتشِ بیداد را زیرتر از خاک نِشان باد را دفترِ اَفلاکشناسان بسوز دیدهی خورشیدپرستان بدوز *** غنچه کَمَر بسته که ما بندهایم گُل همه تَن جان که به تو زندهایم