یکی آورده با خود، گریههای گاهگاهش را یکی در کولهبار کهنهاش بار گناهش را یکی پیداست عمری، خادم این آستان بوده یکی هم بعد عمری، تازه پیدا کرده راهش را یکی در هر قدم، هُرم نفسها را بغل کرده یکی در حسرت راهی شدن، سرمای آهش را ببین موکب به موکب میشود تسخیر او قلبم چنان ملکی که پیدا کرده باشد پادشاهش را بهم میریزد آری، نظم نفرت آور دنیا امیر عشق تا آماده میسازد سپاهش را قدمها محکمند و عزمها راسخ چه غوغایی نمیبندد شهادت تا قیامت شاه راهش را و در دیدار آخر مادرم با گریه میخندید و من آوردهام تا کربلا با خود نگاهش را بسوزان چهرهام را افتاب داغ اربابم خبر دارم که میبخشد غلام روسیاهش را چهارده قرن گذشته است ولی آمدهایم ما به خونخواهی اولاد علی امدهایم بارون نبارید آسمون، بادی بهت نزد خورشید مراعاتت نکرد سوخته همه تن با احترام خاکت نکرد آخر ولی از بس که مونده بود، تو سینه آه تو عمدا عبورمون دادن از قتلگاه تو این بی تفاوت بودن، زینب تو دق داده انگار نه انگار اینجا، یه بی کفن افتاده