چشم وا كن احد آيينه عبرت شد و رفت

چشم وا كن احد آيينه عبرت شد و رفت

[ مهدی رسولی ]
چشم وا کن احد آیینه‌ی عبرت شد و رفت 
 دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت 

 آنکه انگیزه‌اش از جنگ غنیمت باشد 
 با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد 

داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود 
چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود 

داد و بیداد برادر که برادر تنهاست 
جنگ را وا مگذارید پیمبر تنهاست 

یک به یک در ملاء عام و نهانی رفتند 
همه دنبال فلانی و فلانی رفتند 

همه رفتند غمی نیست علی می‌ماند 
جای سالم به تنش نیست ولی می‌ماند 

مرد، مولاست که تا لحظه‎ی آخر مانده 
دشمن از کشتن او خسته شده، در مانده 

در دل جنگ نه هر خار و خسی می‌ماند 
جگر حمزه اگر داشت کسی، می‌ماند 

مرد آن است که سر تا قدمش غرق به خون 
آن‌چنانی که علی از احد آمد بیرون 

می‌رود قصه‌ی ما سوی سرانجام، آرام 
دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام 

می‌رسد قصه به آنجا که علی دل تنگ است 
می‌فروشد زرهی را که رفیق جنگ است 

چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد 
وَان یکاد از نفس فاطمه برتن دارد 

کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام 
تا قدم رنجه کند فاطمه آرام آرام 

فاطمه فاطمه با رایحه‌ی گل آمد 
ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد 

***** 
علی و فاطمه در سایه‌ی هم فکر کنید 

شانه در شانه دوتا کعبه‌ی یک دست سفید 
ابر مهریه‌ی او بود که باران آمد 

نفس فاطمه فرمود که باران آمد 
می‌رود قصه‌ی ما سوی سرانجام آرام 

دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام 
می‌رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد 

با جهاز شتران کوه احد برپا شد 
****** 

و از آن آینه با آینه بالا می‌رفت 
دست در دست خودش یک تنه بالا می‌رفت 

تا که از غار حرا بعثت دیگر آرد 
پیش چشم همه از دامنه بالا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت 

تا شهادت بدهد عشق ولی الله است 
پله در پله از آن مأذنه بالا می‌رفت 

پیش چشم همه دست پسر بنت اسد 
بین دست پسر آمنه بالا می‌رفت 

***** 
گفت: اینبار به پایان سفر می‌گویم 

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم 
راز خلقت همه پنهان شده در عین، علی است 

کهکشان‌ها نخی از وصله‌ی نعلِین علی است 
هر چه در عالم بالاست تصرف کرده 

شبه معراج به من سیب تعارف کرده 
گفتنی‌ها همگی گفته شد آنجا اما 

واژه در واژه شنیدند صدارا اما 
سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد 

آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد 
می‌رود قصه‌ی ما سوی سرانجام آرام 

دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام 
شهر اینبار کمر بسته به انکار علی 

ریسمان هم گره انداخته در کار علی 
شعله در شعله دل کوچه پر از غم می‌شد 

کوچه در آتش و خون داشت جهنم می‌شد 
باید آتش بزنم باغ و بهار و گل را 

روضه مکشوف‌تر از آنچه شنیدم می‌شد 
بین دیوار و در انگار زنی جان می‌داد 

جان به لب از غم او عالم و آدم می‌داد 
لااقل کاش دل ابر برایش می‌سوخت 

بلکه از آتش پیراهن او کم می‌شد 
زهره در برزخ پُر زخم چه رنجی دیده 

بیست سالش نشده داشت قدش خم می‌شد 
تا زمین خورد صدا زد که علی چیزی نیست 

شیشه‌ای بود که صد قسمت مبهم می‌شد 
آن طرف مرد سکوتش چقدر فریاد است 

روضه جانسوز‌تر از غربت او هم می‎شد 
بگذارید نگویم که احد می لرزد 

در و دیوار ازین قصه به خود می لرزد 
می‌رود قصه‌ی ما سوی سرانجام آرام 

دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام 
می نویسم که شب تار سحر می‌گردد 

یک نفر مانده ازین قوم که بر می‌گردد 
***********

پربازدید ترین مداحی شعر روضه مهدی رسولی فاطمیه فاطمیه

پربازدید ترین مداحی شعر روضه فاطمیه فاطمیه

محبوب ترین مداحی فاطمیه فاطمیه

محبوب ترین مداحی مهدی رسولی

نظرات