
شبهای جمعه، نیمه شبها تا سپیده بر روی اسرارش خدا، پرده کشیده از راه می آید زنی، قامت خمیده لب میگذارد، روی حلقوم بریده فریادهای یا بُنَی سر بگیرد حیدر بیاید بازوی زهرا، بگیرد روضه نمیخواهد، تنی که سر ندارد قربان آن آقا، که انگشتر ندارد یک تکهای سالم، همه پیکر ندارد جایی برای بوسهی مادر، ندارد گیسوی خود را ریخته روی گلویش مادر بُود اینگونه، شکل گفتگویش گوید بُنیّ یا بُنیّ یا بُنیّ برخیز آمد مادرت زهرا، بُنیّ (دیدم خودم در عصر عاشورا بُنی افتاده بودی زیر دست و پا بُنیّ)۲ من بی وضو موی تو را شانه نکردم حالا به دنبال سرت، باید بگردم از تشنگی، لبهای عطشانت به هم خورد ترکیب ابروها و چشمانت، به هم خورد از شدت ضربه، دو دندانت به هم خورد آیه به آیه، نذر قرآنت به هم خورد راه تو را، در گودی گودال بستند بر پیکر تو، نیزهها را میشکستند شب جمعه بود، مادرم میگفت این نوحه را بدید مقبل بنویسه بیحیا قاتل، افتاده شاه در مشکل عذاب میدن، حتی به مرکبهاشون آب میدم سرت جنگه، تشنه سر میبرن که وقت تنگه