عاشقان از یار میگفتند از من صبر رفت زیر باران گریه کردم آبِروی ابر رفت گفت عریان بودی و با نیزهها پوشاندنت گریهی بر تشنه آمد گریه بر قبر رفت مادرم خورده زمین تا که تو را دیده چرا ؟ قاتلت اینهمه از قتل تو ترسیده چرا ؟ بوسه بر زیر گلوی تو فقط حق من است نیزهای حق مرا خورده بوسیده چرا ؟ مگر این آب روان مهریهی زهرا نیست؟ پسر مادر من با لب خشکیده چرا؟ نکند شمر دوباره به تنت سر زده است بَند بَند تن عریان تو پاشیده چرا ؟ هرچه کردم نشد آخر که بلندت بکنم آه بر روی زمین جسم تو چسبیده چرا ؟ آفتاب از تن عریان شدهات شرم نکرد به تن بی سر تو یکسره تابیده چرا ؟