سخن عشق است گر سوی نگارم راهجو باشد خبر از زلف یار آرد نسیمش بوی او باشد خُنُک آن نغمهای را که شود فریاد حرّیّت نه اینکه از برای عافیت اندر گلو باشد خوشا یاری که گر بیند شکسته ساغر یارش بپوشد دیده و دوزد لب و از جان سبو باشد فغان از رنگ صدرنگان، به خاکت میزند پنهان ولیکن خاکساری میکند چون روبرو باشد به قول پیر مستان هرکجا زاهدنما دیدی گذر کن چون نه در حدّ جدل نه گفتگو باشد به یک دستار، استحباب میسازد ز عصیانش چو پرسی علتش، گوید که این سرّ مگو باشد بنازم طرّهی دلبر که دل بستم به یک تارش صفا دارد که جان عاشقان بسته به مو باشد زهی دلبر که روز روشنِ دشمن از او ظلمت و در ظلمت پی نان یتیمان کو به کو باشد به تیغ و نیزه حاجت نیست او را زٰانکه در میدان گره بر ابروانش حربهی قتل عدو باشد بلندم من از اقبالش، نیافتادم ز غربالش درافتد هر که با آلش، یقین بیآبرو باشد همه نیکویی عالم بدون مِهر مولایم شبیه آن نمازی میشود کان بیوضو باشد