حس می‌کنم امشب شب آخر شد و تو فکر رفتنی

حس می‌کنم امشب شب آخر شد و تو فکر رفتنی

[ حسین سیب سرخی ]
حس می‌کنم امشب شبِ آخر شد و تو فکر رفتنی
اما بدون که توی این شهرِ غریب تنها کَسِ منی

کی باورش می‌شد دارم کفن برات آماده می‌کنم
فرصت نمونده دارم از بوی تو استفاده می‌‎کنم

این سه ماه آخری زود گذشت
بین دیوار و در و دود گذشت

این سه ماه آخری سرد گذشت
آخ که با شب گریه و درد گذشت

از کوچه با رد سرخِ کشیده برگشتی
رشیده اومده بودی خمیده برگشتی

جوان ننه، جوان ننه، جوان ننه... 

زن جوان مرا می‌زدند نامردان
مدینه فاطمه‌ام را در احتضار انداخت

و یک قلاف که دست چهل نفر چرخید
و بازوی فاطمه را ز کار انداخت
جوان ننه جوان ننه... 

تو این سه ماه آخری شب تا سحر خیره به در شدم
این روز آخر کار خونه کردی و شرمنده‌تر شدم

حس می‌کنم چیزی می‌خوای بگی چرا انقدر معذبی
زینب باید تو بغلت باشه تو تو آغوش زینبی

این سه ماهِ آخری آب شدی
هِی منو دیدی و بی‌تاب شدی

این سه ماه هِی دست به دیوار شدی
شب به شب با گریه بیدار شدی

تو قد خمیده نبودی، شکسته برگشتی
چی شد که از درِ خونه نشسته برگشتی

این سه ماه آخری زود گذشت
بین دیوار و در و دود گذشت

این سه ماه آخری سرد گذشت
آخ که با شب گریه و درد گذشت

زهرا وای وای، زهرا وای وای...

نظرات