تویی الحمداللهِ دلم تا باب الرّحمن تو هستی ای مسافر رهنمای هرچه سرگردان تویی اسطورهی هستی، امامِ آسمانگردان ببین در میزند پشت درِ مِیخانهات مهمان بیا و باز کن ای آیههای سورهی انسان غلط کرده دلم بر زلفتان دست توسّل زد خطا کرده اگر دستی به گیسوی شما گل زد که گفته میشود از عرش بر چشم شما پل زد؟ قلم از عمد خود را به تجاهل زد کمی مدح تو را گفتم شد تفسیرِ المیزان فقیه شهر از باب تیمّم مست خواهد شد کلام واعظان از ریشه و بن مست خواهد شد همه اعضای من تا مو و ناخن مست خواهد شد از ایران تا عراق و شام و اُردن مست خواهد شد اگر یک بار تنها رد شده باشی تو از لبنان تمام ساقههای غنچهی گیلاس میرقصند تمام آسمانها با همین مقیاس میرقصند تمام تنگهی هرمز پُر از الماس میرقصند تمام جاشُوان بندرِ عباس میرقصند خلیج فارس جامی میشود، جام دگر عمّان جگر را میفروشم میخرم امر محالم را بِده یک بوسه درمیآورم خرج دو سالم را بدونِ روی تو اعلام کردم انحلالم را بیا یک بار تنها سد مکن بِیعِ حلالم را به قیمت میخرم ناز تو را یک بوسه یک ایران تمام آفرینش خیرمَقدم میشود امشب گمانم برج میلاد از کمر خم میشود امشب ظهورت را فقط الله اعلم میشود امشب نیایی زندگی ما جهنّم میشود امشب بیا ای بی تو سردارانِ عالَم بیسر و سامان ظهورت بین شایدها، اگرها میکَنه ماها نمیدوزد ردایی را برایت سوزنِ ماها بریزد آبروی تیغ تو با گردنِ ماها شود سرکه شرابِ مانده در پیراهن ماها بماند دخترِ ترشیده بیخ ریش صاحبخانه جان را گشتهایم و نیستی در لامَکانی تو زمان در قدرت ما نیست که صاحبزمانی تو کجایی در زمین در عرش یا در آسمانی تو فقط میدانم اینکه هر کجایی و مهربانی تو تو را در قلب ایرانی رصد کرده ابوریحان سوارانِ عجم هستیم و مردِ مردِ میدانیم سراغ ما بگیر از عشق، سلمانِ مسلمانیم به تیغ پارسی مستیم و مهد پارسایانیم به پای عهد خود تا پای جان ای مرد میمانیم بپرس از حضرت سیّد علی از مردمِ ایران نه از شرق و نه از غرب و نه از اعراب میترسیم نه از نسل سعودیهای در مرداب میترسیم نه از طوفان نه از سیل و نه از سیلاب میترسیم نه از سر دادنِ در محضر ارباب میترسیم فقط لب تر کند فرمانده، ماییم و سرِ شیطان نمازم را به سوی قبلهی چشمت کفن کردم به جای مسح سر، مسحِ دو چشم خویشتن کردم برای دیدنِ روی تو نذر پنجتن کردم بیا اینبار قصد غربتِ ابنُ الحسن کردم دلم آقا هوایی میشود هر نیمهی شعبان نشستم در دوراهیهای میآیی نمیآیی تو که آقای آقاهای دنیایی، نمیآیی؟ دلیل زنده بودنهای ماهایی، نمیآیی؟ اگرچه خوب میدانم که هر جایی نمیآیی! بیا بر چشمهای ما قدم بگذار ای سلطان هوای دوریات مثل خوره افتاده بر جانم بیا چشم انتظار مَقدمت تا صبح میمانم بیا که نقطه ضعف روضهات را خوب میدانم نیایی روضهی افتادنِ عباس میخوانم غزل میخوانم از آبآورِ بیدستِ نخلستان همه دیدند سقّایی به دندان بُرد دریا را بدونِ دست میرفت و بههم میریخت دنیا را همه دیدند ساقی بیستونِ دستها افتاد جنونآور بُود این صحنههای سخت، زهرا را عمودی آمد و یک نهر بین اَبروان وا شد سکوت مبهمی در برگرفته دشت و صحرا را عَلم افتاد مَشک افتاد و هوا هورا تا فَلک برخاست ندیده هیچ کس اینقدر مستأصل مسیحا را عمو افتاد و دشمن بیحیا شد جانب ما را یکی باید بگیرد زیر خنجر چشم سقّا را