
تا قیامت بنویسم اگر از پروانه ندهم جز خبرى مختصر از پروانه زندگى کردن عشّاق تماماً درس است میشود یاد گرفت آنقدَر از پروانه آبرو را همه از برکت چیزى دارند عارفان از سحر امّا سحر از پروانه عالمى را نفس سوختهاى زنده کند معجزه هیچ ندیدم مگر از پروانه سوز معشوق به سوز دل عاشق نرسد شمع هم سوخته، نه بیشتر از پروانه عاشق آن است که معشوقفروشى نکند هیچگه دل نبرد سیم و زر از پروانه آنقدَر وصل تو سوزندهتر از هجران است که نماندهست نه بال و نه پر از پروانه تا سحر سوختنش را به تماشا بنشین تو فقط اوّلِ شب دل ببَر از پروانه جگر سوختهی من خبرش پیچیده چه بگیرى، چه نگیرى خبر از پروانه تا نفس هست مرا دور سرت میگردم بیش از این برنمیآید دگر از پروانه پر و بالى که نماندهست برایم، امّا آنقدَر هست بسازى سپر از پروانه دل به آتش زدم و سعى خودم را کردم دست تو باز نشد، درگذر از پروانه نوبتِ شستن پروانه رسید و حالا تازه فهمید چه میخواست در از پروانه ... کس ندانست که تو سوختهای یا زینب آنقدَر هست که بوی جگری میآید

عالی