هر دری زد پدرش تا که به آبی برسد

هر دری زد پدرش تا که به آبی برسد

[ امین قدیم ]
هر دری زد پدرش تا که به آبی برسد
برد زین‌رو وسطِ معرکه سلطان او را

کار شَه وای به منّت‌کِشی از قوم رسید 
کاش لااقل برسد آب ز باران او را

تا که گفت آب، همه لشکریان خندیدند
گویی اصلاً نشِمُردند مسلمان او را 

وسطِ خطبه‌ی شَه بود که یک تیر پرید
تیر وحشیِ سه شعبه بُرد پایان او را

تیر چرخیده شده بین گلو جا خوش کرد
خِیرَش این بود فقط داد سه دندان او را

با سه شعبه عصبِ گردنَش از کار افتاد
کُند شد دَم به دَم آن حالت لرزان او را

دو قدم سمتِ حرَم رفت، دوباره برگشت
همه دیدند گرفتار و پریشان او را

ولی انگار قرار است به نیزه برود
نیزه پیداش کنَد شام غریبان او را

*****

دوست دارم سریع‌تر بچّه
تاتی‌تاتی بایستد آرام
پدرش را خبر کنَد باذوق
تا طفل تا که بَرداشت او کام

تاب گرما ندارد او اصلاً
گونه‌اش سُرخ می‌شود درجا
چه بلایی سرَش می‌آید پس
فرض کن قحط آب شد حالا

موقعِ خواب اگر کُنی بوسَش 
می‌پرد ناگهان ز جای خودش
مادرش اخم می‌کند که نکُن
خواب بود گُلم برای خودش

درد این است بچّه‌ی ما خوابه
آهنِ داغِ تیر بَر او خورد
تا پدر بو کشید در آن‌جا 
لحظه‌ای بوی شیر بَر او خورد

لبِ شش‌ماهه خونِ خالی شد
تیر باعث شده، دهن باز است 
گوش تا گوش سَربُریده شده
حمل این جسم دردِسرساز است

صورت شیرخواره بَر خاک است
قبر را تا کنَد آماده
هِی تکان خورده و باز آرام
وقتِ کمی بُرده‌ست و جان داده

این طرف آن طرف کنار قبر 
دست‌ها را گذاشت بابایش
«اِسمَع اِفهَم» نخواند امّا گفت
بغلِ گوش طفل لالایَش

شیر وقتی که می‌خورَد آرام
می‌شود چشم‌های او بسته
از سرِ صبح خواهرش با او
بازی انقدر کرده شده خسته

پسرِ ناز، مثل قندِ عسل
چشم‌مشکی، سفیدرُو، خوشگل
تَه‌تغاری نور و چشم پدر 
خنده‌اش می‌بَرَد ز مادر، دل

خطّ ابرو بلند و طولانی 
مژه‌های کشیده و زیبا
چالِ لُپّش نشانِ دلبری است
وقتِ خندیدنَش شود زیبا

مادرش زود دوست دارد که
به زبان‌بازکردنَش برسد
پیشِ چشمان او بزرگ شود
موقعِ قدکشیدنَش برسد

*****
 
(پدر گردنَش کج، پسر گردنَش کج
چقدر این‌دو از هم خجالت کِشیدند)
...
(تبسّم کن، جوابِ خنده‌ی جان‌پرورَت با من 
خدا دانَد چه کرده آن نگاهِ آخرش با من)
...
(باشد قبول، بی‌تو دگر زنده‌ماندنَم
باشد محال، بی‌تو دگر زنده‌ماندنَم
دستَت کجاست حلقه کُنی دورِ گردنَم؟)

حسین...

نظرات