پا پس نمیکِشه همه رفتن ولی شمر که دست نمیکِشه زینب رسید و گفت مادر بیا ببین دیگه نفس نمیکِشه تاختند، با مرکب روی تنت تاختند تورو توی گودی انداختند زیر و رو شدی آقا، پشت و رو شدی چجوری با مادرت روبهرو شدی **** خدای من عریانه بچهی باحیایِ من **** یک زن تنهام چطور شمرو ازت جدا کنم؟ پاشو اذون مغربه من به کی اقتدا کنم؟ غروب شد آفتاب نشست شمر ولی از تنت پا نشد **** انگار اومد بر قلب من فرود خنجری که سرت رو از پیکرت ربود اونیکه سر از تنت بُرید فکری به حال دل زینب نکرده بود (حسین، وای حسین، وای )