از عطر زلفش مشک آهو آفریدن

از عطر زلفش مشک آهو آفریدن

[ محمد امینی ]
از عطر زلفش مُشک آهو آفریدند
صحن و سرایی پر هیاهو آفریدند
یک دل نه صد دل عاشقش بودیم و گفتند
شاید که ما را از گل او آفریدند

ای ماهِ جهان‌آرا یارا یارا یارا
هرکس که فقیر آمد شد از کرمت دارا

اَنتَ الجواد و اَنَا البخیل
به دامنت شدم دخیل... 

صحن و سرا دارد دو گنبد دارد اینجا
خیلِ ملائک رفت و آمد دارد اینجا
باب قریشش را که دیدم گفتم آری
کاشی به کاشی عطرِ مشهد دارد اینجا

هم نورِ فؤادی تو، هم باب مرادی تو
دنبال گدا هستی، الحق که جوادی تو

اَنتَ الجواد و اَنَا البخیل
به دامنت شدم دخیل...

می‌سوزد و زخمِ دلش مرهم ندارد
آری دل تنگش بجز ماتم ندارد
حتی کنیزانش به حالش خنده کردند
در خانه‌اش هم یاور و همدم ندارد

در خانه پَرَش می‌سوخت چشمان ترش می‌سوخت 
هر لحظه حسین می‌گفت وقتی جگرش می‌سوخت 

اَنتَ الغریب، اَنتَ الشهید
کی نیزه رو تنت کشید... 

اما تنش مانند جدش بی‌کفن نیست
مثل حسینِ فاطمه خونین‌بدن نیست
بر روی بام خانه‌اش افتاده اما
می‌سوزد اما پیکرش بی‌پیروهن نیست


مانده بدنش بی‌سر، با نی زدنش بی‌سر
افتاده سرش تنها افتاده تنش بی‌سر

اَنتَ الغریب، اَنتَ الشهید
کی نیزه رو تنت کشید...

نظرات