سامرا هم سخنش میسوزد یوسفی پیروهنش میسوزد گاه با سر به زمین میفتد گاه از پا شدنش میسوزد حسن فاطمه مسموم شده بین بستر بدنش میسوزد با لگد مادر او را کشتند از غم یاسمنش میسوزد همه از بی کسیاش گریانند او به یاد حسنش، میسوزد همسر او عوض زخم زبان موقع سوختنش، گریان است در امان بود در این شهر غریب او که دور از وطنش میسوزد بقیة الله آجرک الله... با همان تشنگیاش گفت حسین نالهی دل شکنش میسوزد سر پیراهن او، دعوا نیست از کفن داشتنش میسوزد دور او یک زن بیچادر نیست میکشد آه و میسوزد حسین...