
لب ما و قصۀ زلفِ تو، چه توهّمی، چه حکایتی تو و سر زدن به خیالِ ما، چه ترحّمی، چه سخاوتی به نمازِ صبح و شبت سلام و به نورِ در نَسَبت سلام و به خالِ کُنجِ لبت سلام که نشسته با چه ملاحتی وسطِ الستُ بِربکم شدهایم در نظرِ تو گُم دلِ ما پیاله، لب تو خُم، زدهایم جامِ ولایتی به جمال، وارثِ کوثری، به خدا حسینِ مکرّری به روایتی خودِ حیدری، چه شباهتی، چه اصالتی بلغ العُلی به کمالِ تو، کشف الدُجی به جمالِ تو به تو و قشنگی خالِ تو، صلوات هر دم و ساعتی شده پر دو چشمِ تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی تو که آینه، تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی تو که با دلِ همه راحتی، تو قیام کن که قیامتی زد اگر کسی درِ خانهات، دل ماست کرده بهانهات که به جستجوی نشانهات، زِ سحر شنیده بشارتی غزلم اگر تو بسازیم، و نیام اگر بنوازیم به نسیمِ یادِ تو راضیم، نه گلایهای نه شکایتی نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن زِ درت بیا و ردم نکن، تو که از تبارِ کرامتی ***