با نیزه میزدنت

با نیزه میزدنت

[ سید محمدرضا نوشه‌ور ]
با نیزه می زدنت ...
آخر تشنه کشتنت ...
لشکری حلقه زده دور تنت ...
افتادی از روی زین ...
ای ماه ام البنین ...
با سرت چه کرد عمود آهنین ...
دست به زانو می ذارم ...
دیگه طاقت ندارم ...
من چه جور تیر از چشات دربیارم ...
دست و پاتو بریدن ...
مشک آبو دریدن ...
تو رو با نیزه به هر سو کشیدن ...
به تو از فاصله ی یک قدمی تیر زدن ...
دیدم از دور که با نیزه بلندت کردن ...
از این روی نازنین ، از زخم روی جبین ...
معلومه با صورت افتادی زمین ...
بانگ یا اخا زدی ، پرپر رو خاکا زدی ...
تو بی دست چه جوری دست و پا زدی ...

نظرات