پای در ره که نهادید افق تاری بود شب در اندیشهی تثبیت سیه کاری بود خواب خوش باد شما را که در آن هنگامه خواب خونین شما آیت بیداری بود جایتان سبز که با خون خود امضا کردید پای آن نامه که منشور وفاداری بود قصه ای بیش نبود آنچه سرودید از عشق لیک هر یک به زبانی که نه تکراری بود ای شمایان که خروشانه کفن پوشانید ای که بر فرق ستم تیغ شما کاری بود در رگ ما که خموشان سیه پوشانیم کاشکی قطره ای از خون شما جاری بود آن سعادت بنگر و توفیق رب ای شگفت از قصهی ام الوهب بودی اندر جیش و لشگرگاه شاه نوجوانی مظهر لطف الاه برگزیده مذهب ابرار را پاره کرده رشته و ذوالنار را گشته حسینی زنده جان سر نهاده بر در این آستان خود به ابرار گفت مادر کی ملون خیز و نصرت کن ز فرزند رسول گفت آری آنچه گویی آن کنم زانچه بلکه صد چندان کنم از حسین است ایمان من شد سرشته جان او با جان من روح قدسی تا مرا تایید کرد زنده از سر چشمهی توحید کرد بینم اندر روی او روی خدا نور ماه از آینه نبود جدا از قرض آن نوجوان از جای خاست پس سلاح جنگ بر تن کرد راست تاخت در میدان چو شیر خشمناک هرکه شد نزدیکش افکندش به خاک در رجز میگفت آن دلجوی راد این مضامین را که آوردند یاد