
بِین یک کوچه تنگ مادری بود که دست پسر خویش گرفت راهی ره شده بود راه در پیش گرفت سند باغ فدک بود به دستان بتول راهی ره شده بود دخت والای رسول از میان کوچه میرود با پسرش بیحیایی ناگاه راهشان را سد کرد دست سنگین خودش بالا برد و به رخسار مادر کوبید مات و مبهوت حسن نیست در باور او مادرش افتاده رنگ رخسار حسن گشت سفید چشم مادر شده تاردیگر او هیچ ندید آسمان دور سرش میچرخید مادر افتاد زمین بغضش آرام شکست حسنش گریه کند چادر خاکی مادر بتکاند که شده خاکآلود حسنش باز فقط گریه کند گویدش خیز که تا خانه رویم پدر آنجاست و چشمش به در است تنگ غروبِ، تنگ غروبِ از کوچه تا خونه حسن سینه میکوبه ای داد بیداد، ای داد بیداد گوشواره تو گوشش شکست پیش من افتاد آتیش به جونم میزنه تا از فدک دم میزنه ببین چجوری بیحیا سیلی محکم میزنه وای مادرم وای مادرم بردم پناه هرچه به دیوار بیشتر او پیشتر رسید و رَهَم بیشتر گرفت درد بود و درد بود و درد بود زیر چشمت جای دست مرد بود مردک پست که عمری نمک حیدر خورد نعره زد بر سر مادر به غرورم برخورد ایستادم به نوک پنجه پا امّا حیف دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد وای مادرم مادرم مادرم مدد از عمّه گرفتم که مرا راه برد چند قدم برد ولی دست به دیوار گرفت دلم آغوش گرم تو رو میخواد خرابه سرد و دارم میلرزم هوا سرد ولی عیبی نداره من از تاریکیا خیلی میترسم از اونی که سر تو رو، رو نیزه بست بدم میاد از اون که دندون تو رو با سنگ شکست بدم میاد بابا بابا بابا حسین یه شب جاموندم و اومد سراغم همون مردی که با من خیلی بد بود الهی که دلش آتیش بگیره که دل سوزوندن خیلی بلد بود همش میگفت عموت کجاست؟ حال تو رو نیگاه کنه بگو از علقمه بیاد دست بستت رو وا کنه بابا بابا باباحسین