زنی از خاک از خورشید از دریا قدیمی تر

زنی از خاک از خورشید از دریا قدیمی تر

[ محمدحسین حدادیان ]
زنی از خاک، ‌از خورشید، از دریا،‌ قدیمی‌تر
زنی از هاجر و آسیه و حوّا قدیمی‌تر

زنی از خویشتن، حتّی از اَعطَینا قدیمی‌تر
زنی از نیّتِ پیدایشِ دنیا قدیمی‌تر

که قبل از قصّه‌ی ‌قالوا بَلا این زن بَلی گفته‌ست
نخستین زن که با پروردگارش یاعلی گفته‌ست

ملائک در طواف چادرش پروانه پروانه
به سوی جانمازش می‌رود سلّانه سلّانه

شبی در عرش از تسبیح او افتاد یک دانه
از آن دانه بهشت آغاز شد ریحانه ریحانه

نشاند آن دانه را در آسمان با گریه آبش داد
زمین خاکستری بود، اشک او رنگ و لعابش داد

زنی آن‌سان که خورشید است سرگرم مصابیحش
که باران نام او را می‌ستاید در تواشیحش

جهان آرایه دارد از شگفتی‌های تلمیحش
جهان این شاه‌‌مقصودی که روشن شد زِ تسبیحش

ازل مبهوت فردایش، ابد حیران دیروزش 
ندانم‌‌های عالم ثبت شد در لوح محفوظش

چه بنویسم از آن بی‌ابتدا، بی‌انتها، زهرا
ازل زهرا، ابد زهرا، قَدَر زهرا، قضا زهرا

شگفتا فاطمه! یا للعجب! واحیرتا! زهرا
چه می‌فهمم من از زهرا، و ما أدراک ما زهرا

مرا در سایه‌ی خود بُرد و جوهر ریخت در شعرم
رُفوی چادرش مضمون دیگر ریخت در شعرم

مدام او وصله می‌زد، وصله‌ی دیگر بر آن چادر
که جبرائیل می‌بندد دخیلِ پَر بر آن چادر

ستون آسمان‌ها می‌گذارد سر بر آن چادر
تیمّم می‌کند هر روز پیغمبر بر آن چادر

همان چادر که مأوای علی در کوچه‌ها بوده
کمی از گرد و خاکش رستخیز کربلا بوده‌‌‌
 
***

چادرت را بتکان روزی ما را بفرست
ای که روزی دو عالَم همه از چادر توست 

***

غمی در جان زهرا می‌شود تکرار در تکرار
صدای گریه می‌آید به گوشش از در و دیوار

تمام آسمان‌ها می‌شود روی سرش آوار
که دارد در وجودش روضه می‌خواند کسی انگار

برایش روضه می‌خواند صدایی در دل باران
که یا أُماه أنا المظلوم، أنا المقتول، أنا العطشان

خدا را ناگهان در جلوه‌ای دیگر نشان دادند
که خوبِ آفرینش را به زهرا ارمغان دادند

صدای کودکش آمد، تمام عرش جان دادند
ملائک یک به یک گهواره‌ی او را تکان دادند

صدای گریه آمد، مادرم می‌سوخت در باران
برای کودک خود پیرُهن می‌دوخت در باران

وصیت کرد مادر، آسمان بی‌وقفه می‌بارید
حسینم هر کجا خُفته، قدم آهسته بردارید

تن او را به دست ابری از آغوش بسپارید
جهان تشنه‌ست، بالای سر او آب بگذارید

زمان رفتنش فرمود: می‌بخشید مادر را
کفن‌هایم یکی کم بود

بمیرم بسته می‌شد آن نگاه آهسته آهسته
به چشم ما جهان می‌شد سیاه آهسته آهسته

صدای روضه می‌افتد به راه آهسته آهسته 
زنی آمد به سوی قتلگاه آهسته آهسته

بُنَّیَ، تشنه‌ای، مادر برایت آب آورده

***

اگر لازم شود حرف از دهان بیرون نمی‌آید
که بی‌اذن علی تیر از کمان بیرون نمی‌آید

علی را گَر که بردارند از بِین شهادت‌ها
صدا از بند‌بندِ این اذان‌ بیرون نمی‌آید

نگوید گَر که ابراهیم در آتش علی جانم
بقیناً سربلند از امتحان بیرون نمی‌آید

چه رزمی می‌کند حیدر که در هنگام پیکارش
صدا از دوستان و دشمنان بیرون نمی‌آید

همین گونه به وقت گفتن تسبیح زهرایش
نفس از سینه‌‌ی صاحب‌دلان بیرون نمی‌آید 

دهانم باز شد ذکر علی سوزاند دنیا را
به جز آتش که از آتشفشان بیرون نمی‌آید

شنیدم شاطر عبّاس صبوحی گفت بی‌نامش
به والله از تنور گرم نان بیرون نمی‌آید

نجف مِیخانه‌ی شیعه‌ست، یعنی مشتری این‌جا
بمیرد دست خالی از دکان بیرون نمی‌آید

به لطف صاحبم راضی‌ام این‌گونه که از خانه
سگ اهلی برای استخوان بیرون نمی‌آید

چه زحمت می‌کشی بیهوده عزرائیل از این تن
نخواهد حیدرِ کرّار جان بیرون نمی‌آید

پربازدید ترین شعر مدح محرم و صفر حضرت زهرا (س)

محبوب ترین محرم و صفر حضرت زهرا (س)

محبوب ترین محمدحسین حدادیان

نظرات