از کودکی با آهِ سوزان گریه کردم با کاروانی دیدهگریان گریه کردم هربار با مویی سپید و قامتی خم عمه صدامی زد حسین جان، گریه کردم دنبال مرکب پا برهنه می دویدم دنبال زن ها در بیابان گریه کردم دیدم که دسته دسته در گودال رفتند شد شاه عالم سنگ باران گریه کردم دیدم یکی زانو زده بر روی سینه گیسوی جدم شد پریشان گریه کردم دیدم که آبِ مشک را روی زمین ریخت سر می برید از ذبح، عطشان؛ گریه کردم پیراهن یوسف به چنگِ گرگ افتاد میر بنی هاشم شد عریان گریه کردم دیدم سپاهی حمله کرده سوی خیمه تا صبح، من شامِ غریبان گریه کردم همبازیام را پیش چشمم زجر میزد گُم شد رقیه در بیابان گریه کردم پیدا که شد تا صبح با عمه کشیدم از گیسویش خار مغیلان گریه کردم با چشمهایم کوچههای شام دیدم کوچه به کوچه با اسیران گریه کردم دیدم که ناموس خدا گشته گرفتار بر حالِ عمه من فراوان گریه کردم دیدم که میبندد یکی با خیزرانش لبهای یک قاری قرآن گریه کردم