
یه روزی هست که تقویمای تاریخ نوشتن بین کوچه محشری شد دوشنبه راهشو بستن که افتاد نوشتن از همون روز بستری شد پاهاش از ضعف میلرزید نفساش بوی خون میداد پسرش گریه میکرد و بهش راه و نشون میداد دنیا تاریک بود کوچه باریک بود زهرا بی حال و مرگش نزدیک بود *** رو خاک افتاد دنیا زیر و رو شد جدا کردن در و از دست پهلو خلاصه بستر و آماده کردن امان از بستر و از دست پهلو میخواستن با یه مشت هیزم دل ما رو بسوزونن آتیش اماده می کردن که دریا رو بسوزونن فصل پاییز بود از اه لبریز بود از پا افتاد و عمرش نا چیز بود *** یه دردایی فقط احساس میشن یه دردایی ولی دق مرگ میدن حسن دید ما شنیدم ماجرا رو شنیدن کی بود مانند دیدن علی میگفت چی دیدی که اینجوری پریشونی چیکار کردن توی کوچه میخوای پاشی نمیتونی خونه لرزید تا پهلو به پهلو شد بعد اون سیلی چشماش کم سو شد ***