به همه دست خداوند شرافت دادش شصت و سه سال به این خاک امانت دادش او شرافت به رسالت به نبوتها داد او شرف را به تمامیِ عبادتها داد هرکجا بود بلا سینۀ او طالب بود خیمهاش گوشهای از شعب ابیطالب بود جز خدا غیر علی دید که همسایه نداشت مرتضی سایۀ او بود اگر سایه نداشت آسمان فتنه زمین فتنه ولی میخوابید چه غمی داشت به جایش که علی میخوابید شصت و سه سال فقط برکت از او میبارید هرکجا بود فقط رحمت از او میبارید جای هر زخم که میخورد تبسم میکرد رحمتش را همه جا قسمت مردم میکرد چهرهاش وقت تبسم ملکوت محض است تا که او هست علی نیز سکوت محض است گرچه دنیا متوسل به عبایش میشد دل او شاد فقط با نوههایش میشد کارش این بود در آغوش حسن را گیرد عادتش بود به یک دوش حسن را گیرد تا به مسجد برود نور در آغوشش بود عشق میکرد حسینش که قلمدوشش بود پشت او با حسین انس گل افشانی داشت موقع بازیشان سجدۀ طولانی داشت سر او بر روی دامان علی بود فقط مرکب بازی طفلان علی بود فقط سالها برکت باران مدینه او بود مرکب بازی طفلان مدینه او بود گرچه در خانه فقط عطر سلامش میریخت دست ملعونه شب زهر به کامش میریخت نا کسی شب زده دشنام لیحجر میگفت او نفس دلشت که از آتش و چادر میگفت روضهها را میدید ولی لب میبست دور از فاطمه میگفت علی لب میبست آنقدر فتنه و غم دید که از پا افتاد بسترش را علی انداخت و زهرا افتاد تب و لرزی به بدن داشت خدا میداند با علی حرف کفن داشت خدا میداند غش که میکرد علی بر جگر خود میزد او نفس میزد و زهرا به سر خود میزد لحظۀ رفتن او بود ولی غمگین بود پیرهن هم به روی سینۀ او سنگین بود عاقبت بر جگر فاطمه آتش افتاد حسن افتاد بر آن سینه حسینش افتاد پیرهن هم به روی سینۀ او سنگین بود محتضر بود ولی بودنشان تسکین بود خواست برداردشان گفت که زهرا جان نه صبر کن صبر من و دوریِ این طفلان نه آه امروز بر این سینه حسین است ولی وای از آن روز که تشنه است ولی باران نه