تو خواستی کمی ز کار عشق سر در آوری
560
1
- ذاکر: علی اکبر زادفرج
- سبک: شعر روضه
- موضوع: قاسم بن الحسن (ع)
- مناسبت: روز ششم محرم
- سال: 1403
تو خواستی کمی ز کار عشق سر درآوری
و از نهال قامت خودت ثمر درآوری
امانتی به مادر تو داده بود مجتبی
سپرده بود نامه را دَمِ سفر درآوری
همین که اِذن رزم را گرفتی از عموی خود
نمانده بود اندکی ز شوق پَر درآوری
سَرِ نترس داری و پدربزرگِ تو علیست
عجیب نیست از تنت زره اگر درآوری
نداشت قلعه کربلا، وگرنه که برای تو
نداشت کار تا ز چارچوب در درآوری
رجز بخوان و خاندانِ خویش را به رُخ بکش
که کفر این سپاهِ کفر، بیشتر درآوری
بچرخ تیغ خود به روی خاک دشت سر بریز
بزن که از حرامزادهها پدر درآوری
* * * *
میرود مایهی دلگرمی لشکر باشد
بیزره آمده تا حیدر دیگر باشد
سیزدهبار زمین مَقدم او بوسیده
دود اسپند بلند است خبر پیچیده
شیر بیواهمه تا مرز جنون میآید
قاسمِ ابنِ الحسن خیمه برون میآید
میرود با رجزش از پدرش یاد کند
میرود کربُبلا را حسنآباد کند
ای گدایان رو کنید امروز آقا قاسم است
تا سحر پیمانهریز کاسهی ما قاسم است
یادتان باشد اگر روزی بقیع را ساختیم
ذکر کاشیهای صحن مجتبی یا قاسم است
از همان روزی که رزق نوکران تقسیم شد
کربلای سینهزنهای حسن با قاسم است
این کریمان با نگاه خود گره وا میکنند
آنکه کرده درد ما را مداوا قاسم است
شیر بیواهمه تا مرز جنون میآید
قاسمِ ابنِالحسن خیمه برون میآید
میزند ضربه همه از روی زین میاُفتند
ازرق از تو پسرانی که زمین میاُفتند
و اِذا زُلزلتِ الاَرض بلا نازل کرد
ازرق و چهار پسر را به درک واصل کرد
تیغها قاتل آن جسم نحیفش نشدند
پهلوانان عرب نیز حریفش نشدند
آخرش دست بر آن قاعدهی جنگ زدند
تا که میشد به تن بیزرهاش سنگ زدند
* * * *
همین که اذن رزم را گرفتی از عموی خود
نمانده بود اندکی ز شوق پر در آوردی
سَرِ نترس داری و پدر بزرگِ تو علیست
عجیب نیست از تنت زره اگر درآوری
نداشت قلعه کربلا، وگرنه که برای تو
نداشت کار تا ز چارچوب در درآوری
رجز بخوان و خاندانِ خویش را به رُخ بکش
که کفر این سپاهِ کفر، بیشتر درآوری
بچرخ تیغ خود به روی خاک دشت سر بریز
بزن که از حرامزادهها پدر درآوری
نشد حریف تو کسی و میکنند دورهات
خدا کند که جان سالم از خطر درآوری
ز اسب سرنگون شدی به شوق شیشهی عسل
چگونه از میان خاکها شکر درآوری
هنوز زنده بودی و به پیکر تو تاختند
تو لخته لخته از دهان خود گُهَر درآوری
(پشت در سینهی سنگین شدن ارثی شد
گیسوان پسرش کربُبلا ریخت بههم)
* * * *
پاگشایِ قاسمِ داماد، پای نیزه بود
لاجرم گل بانگ تکبیرش صدای نیزه بود
سنگها کف میزنند و نعلها کِل میکشند
این عروسی سر گرفت امّا دعای نیزه بود
جای سالم بر تن این شاخهی شمشاد نیست
هر کجایی را عمو بوسید جای نیزه بود
(از فرس اُفتاد قاسم استخوانش خُرد شد)
آن بلایی که عظیم است و عظیم است و عظیم
هم بلای نعل بود و هم بلای نیزه بود
وقت رفتن یک سر و گردن ز نیزه داشت کم
امّا وقت برگشتن قدِ قاسم دوتای نیزه بود
با عروس خیمهها در لابهلای سلسله
تازه داماد حرم هم لابهلای نیزه بود
(حسین تشنهلب و تشنهتر از او داماد
شب عروسی لبتشنهگان مبارک باد
نبات طعم عمود است و نُقل مزهی سنگ
خدا بهخیر کن این مجلس عروسی را)
* * * *
تا نیزهی غریب عنان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
میرفت تا که فاش پدر خوانمت عمو
سُمِّ فَرَس رسید دهان مرا گرفت
گویند بو کشیدن گل مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت
من سینهام دکان محبّت فروشی است
آهن فروش از چه دکان مرا گرفت
دشمن که چشم دیدن اَبروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت
* * * *
دیدم از دور که با نیزه بلندت کردند
بیسبب نیست که بال و پر تو میریزد
بهترین کار همین است که دستت نزنند
دست من گر بخورد پیکر تو میریزد
شده اندازهی قاسم بدنت از بس که
بال و پر تو دور و برِ تو میریزد
* * * *
پاگشایِ قاسمِ داماد پای نیزه بود
لاجرم گل بانگ تکبیرش صدای نیزه بود
سنگها کف میزنند و نعلها کِل میکشند
این عروسی سر گرفت امّا دعای نیزه بود
آن بلایی که عظیم است و عظیم است و عظیم
هم بلای نعل بود و هم بلای نیزه بود
جای سالم بر تن این شاخهی شمشاد نیست
هر کجایی را عمو بوسید جای نیزه بود
(تازه داماد حرم زلف تو پر خون شده است
چه عروسیِ عجیبی، چه حنابندانی)
پاشو قاسم که عروست به اسیری نرود ...
و از نهال قامت خودت ثمر درآوری
امانتی به مادر تو داده بود مجتبی
سپرده بود نامه را دَمِ سفر درآوری
همین که اِذن رزم را گرفتی از عموی خود
نمانده بود اندکی ز شوق پَر درآوری
سَرِ نترس داری و پدربزرگِ تو علیست
عجیب نیست از تنت زره اگر درآوری
نداشت قلعه کربلا، وگرنه که برای تو
نداشت کار تا ز چارچوب در درآوری
رجز بخوان و خاندانِ خویش را به رُخ بکش
که کفر این سپاهِ کفر، بیشتر درآوری
بچرخ تیغ خود به روی خاک دشت سر بریز
بزن که از حرامزادهها پدر درآوری
* * * *
میرود مایهی دلگرمی لشکر باشد
بیزره آمده تا حیدر دیگر باشد
سیزدهبار زمین مَقدم او بوسیده
دود اسپند بلند است خبر پیچیده
شیر بیواهمه تا مرز جنون میآید
قاسمِ ابنِ الحسن خیمه برون میآید
میرود با رجزش از پدرش یاد کند
میرود کربُبلا را حسنآباد کند
ای گدایان رو کنید امروز آقا قاسم است
تا سحر پیمانهریز کاسهی ما قاسم است
یادتان باشد اگر روزی بقیع را ساختیم
ذکر کاشیهای صحن مجتبی یا قاسم است
از همان روزی که رزق نوکران تقسیم شد
کربلای سینهزنهای حسن با قاسم است
این کریمان با نگاه خود گره وا میکنند
آنکه کرده درد ما را مداوا قاسم است
شیر بیواهمه تا مرز جنون میآید
قاسمِ ابنِالحسن خیمه برون میآید
میزند ضربه همه از روی زین میاُفتند
ازرق از تو پسرانی که زمین میاُفتند
و اِذا زُلزلتِ الاَرض بلا نازل کرد
ازرق و چهار پسر را به درک واصل کرد
تیغها قاتل آن جسم نحیفش نشدند
پهلوانان عرب نیز حریفش نشدند
آخرش دست بر آن قاعدهی جنگ زدند
تا که میشد به تن بیزرهاش سنگ زدند
* * * *
همین که اذن رزم را گرفتی از عموی خود
نمانده بود اندکی ز شوق پر در آوردی
سَرِ نترس داری و پدر بزرگِ تو علیست
عجیب نیست از تنت زره اگر درآوری
نداشت قلعه کربلا، وگرنه که برای تو
نداشت کار تا ز چارچوب در درآوری
رجز بخوان و خاندانِ خویش را به رُخ بکش
که کفر این سپاهِ کفر، بیشتر درآوری
بچرخ تیغ خود به روی خاک دشت سر بریز
بزن که از حرامزادهها پدر درآوری
نشد حریف تو کسی و میکنند دورهات
خدا کند که جان سالم از خطر درآوری
ز اسب سرنگون شدی به شوق شیشهی عسل
چگونه از میان خاکها شکر درآوری
هنوز زنده بودی و به پیکر تو تاختند
تو لخته لخته از دهان خود گُهَر درآوری
(پشت در سینهی سنگین شدن ارثی شد
گیسوان پسرش کربُبلا ریخت بههم)
* * * *
پاگشایِ قاسمِ داماد، پای نیزه بود
لاجرم گل بانگ تکبیرش صدای نیزه بود
سنگها کف میزنند و نعلها کِل میکشند
این عروسی سر گرفت امّا دعای نیزه بود
جای سالم بر تن این شاخهی شمشاد نیست
هر کجایی را عمو بوسید جای نیزه بود
(از فرس اُفتاد قاسم استخوانش خُرد شد)
آن بلایی که عظیم است و عظیم است و عظیم
هم بلای نعل بود و هم بلای نیزه بود
وقت رفتن یک سر و گردن ز نیزه داشت کم
امّا وقت برگشتن قدِ قاسم دوتای نیزه بود
با عروس خیمهها در لابهلای سلسله
تازه داماد حرم هم لابهلای نیزه بود
(حسین تشنهلب و تشنهتر از او داماد
شب عروسی لبتشنهگان مبارک باد
نبات طعم عمود است و نُقل مزهی سنگ
خدا بهخیر کن این مجلس عروسی را)
* * * *
تا نیزهی غریب عنان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
میرفت تا که فاش پدر خوانمت عمو
سُمِّ فَرَس رسید دهان مرا گرفت
گویند بو کشیدن گل مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت
من سینهام دکان محبّت فروشی است
آهن فروش از چه دکان مرا گرفت
دشمن که چشم دیدن اَبروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت
* * * *
دیدم از دور که با نیزه بلندت کردند
بیسبب نیست که بال و پر تو میریزد
بهترین کار همین است که دستت نزنند
دست من گر بخورد پیکر تو میریزد
شده اندازهی قاسم بدنت از بس که
بال و پر تو دور و برِ تو میریزد
* * * *
پاگشایِ قاسمِ داماد پای نیزه بود
لاجرم گل بانگ تکبیرش صدای نیزه بود
سنگها کف میزنند و نعلها کِل میکشند
این عروسی سر گرفت امّا دعای نیزه بود
آن بلایی که عظیم است و عظیم است و عظیم
هم بلای نعل بود و هم بلای نیزه بود
جای سالم بر تن این شاخهی شمشاد نیست
هر کجایی را عمو بوسید جای نیزه بود
(تازه داماد حرم زلف تو پر خون شده است
چه عروسیِ عجیبی، چه حنابندانی)
پاشو قاسم که عروست به اسیری نرود ...
نظرات
نظری وجود ندارد !