علیرضا سحری

از بازی عجیب فلک آه میکشی

171
0
از بازی عجیب فلک آه می‌کشید
از زخم‌های خورده نمک آه می‌کشید

آن صورتی که تاب نسیم سحر نداشت
حتی ز باد بال ملک آه می‌کشید

حالا چه آمده به سرش که تمامِ شب
از جای زخم‌های فدک آه می‌کشید

او بار شیشه داشت که در کوچه خُرد شد
آیینه بود و غرق ترک آه می‌کشید

خزان رسید و به گلزار من شرر انداخت
رسید هیزم و آتش به شاخسار انداخت

دری که ساختم آخر به من خیانت کرد
گرفت آتش و خود را به روی یار انداخت

خودم ز سینه‌ی او میخ را درآوردم
ببین مرا به چه کاری که روزگار انداخت

زن جوان مرا میزدند نامردان
مدینه فاطمه‌ام را به احتظار انداخت

و یک غلاف که دست چهل نفر چرخید
و دست فاطمه را عاقبت ز کار انداخت

تو را غلاف که انداخت حسینت هم
ز روی اسب نیفتاد نیزه‌دار انداخت

نظرات

نظری وجود ندارد !

لیست پخش