پاشو قاسم که عروست به اسیری نرود پاشو قاسم که هوا بیتو شده طوفانی سنگها نُقل عروسی تو شد در میدان باز شمشیر در این معرکه میچرخانی * * * * اگر چه لعل تو، آب و تن تو تاب ندارد دلت هوای دگر غیر روی باب ندارد تو آن نِهای که جواب عموی خویش نگویی لبت ز بیرمقی نیروی جواب ندارد دو نرگس تو بخوابند و مادر تو نداند که بخت او سر برخواستن ز خواب ندارد نمی رسید اگر بر رکاب پای تو جا داشت که چشم قابل پای تو را رکاب ندارد اگر شده تن تو پایمالِ اسب، چه باکت؟ که غم ز بوتهی آتش طلای ناب ندارد ولی بگوی به گلچین تلاش بیهوده داری گلی که آب نخورده دگر گلاب ندارد ذبیح، پا به زمین سود و یافت چشمهی زمزم تو پا مَسای، عمو دسترس به آب ندارد * * * * لبم بوی پدر دارد عموجان سرم شوق سفر دارد عموجان تمام سنگها بر صورتم خورد یتیمی دردسر دارد عموجان * * * * سنگ احساس ندارد که یتیمی سخت است آنقدر سنگ به او خورد که با رو اُفتاد نه توانیست به دست و نه رکابیست به پا نیزهای خورد از این سو و از آن سو اُفتاد به زمین خورد ولی زیر لبی زهرا گفت ردّ یک نعل همان لحظه به اَبرو اُفتاد * * * * گل پژمرده پژمردن ندارد ز پا اُفتاده پا خوردن ندارد مرا بگذار عمو برگرد خیمه تن پاشیده که بُردن ندارد * * * * هرچند آفریده خدا چهارده کریم امّا یکی از آن همه را سفرهدار کرد ما را پیاده کرد سرِ سفرهی حسن آن کشتی حسین که ما را سوار کرد خشمت نیاز نیست در آنجا که میشود با قاسم تو قافله را تار و مار کرد باید به بازوی حسنیات دخیل بست ورنه نمیشود که جمل را مهار کرد * * * * تا آفتاب روز جمل آشکار شد تیغ حسن بُرَندهتر از ذوالفقار شد سربند یاعلی به سرش بست مجتبی با ذکر فاطمه به روی زین سوار شد تیغی به دست و پای شتر زد که ناگهان فتنهگر جمل به زمین خورد و خوار شد (فرزند آفتاب به جز این نمیشود شاگرد بوتراب به جز این نمیشود) * * * * همه گفتند حسین و جگرم گفت حسن سینه و دست و سر و چشم ترم گفت حسن گوشم از بدو تولّد به شما عادت داشت مادرم گفت حسین و پدرم گفت حسن * * * * ملامتش نکنید آنکه را مدینه نرفت مدینه زائر خود را به کربلا بخشید از ابتدا پدرش فکر ما گداها بود که سفرهی کرمش را به مجتبی بخشید گمان کنم مادری دگر زمین نخورد خدا به حسن این چنین بلا بخشید * * * * در غربت کوچه نعرهی مست مزن سیلی به ستارهی من ای پست مزن برگرد به خانه نامسلمان، برگرد قرآن علیست، بیوضو دست مزن