غروب بود و تنی روی خاک در صحرا غروب بود و روان خون پاک در صحرا غروب بود و شبی ترسناک در صحرا غروب بود و زمانِ هجوم و غارت بود غروب بود و شب اولِ اسارت بود بیا به روضهی قبل از غروب برگردیم که زیر سُم نشده لالهکوب، برگردیم نبود روی تنش سنگ و چوب، برگردیم نداشت زخم و تنش بود خوب برگردیم نوشتهاند مقاتل، دروغ باشد کاش بُرید خنجر قاتل، دروغ باشد کاش گمان کنید که او هم زره به تن دارد گمان کنید که یک کهنه پیروهن دارد که جای سالم و بیزخم در بدن دارد گمان کنید که این کشته هم کفن دارد گمان کنید که هر قدر غصّه و غم هست کنار زینب کبری، هنوز مَحرم هست چقدر روضهی جانکاه، کربلا دارد چقدر داغ جگرسوز، نینوا دارد رسیده دشمن و چشمش مگر حیا دارد؟ برای روضهی زینب بمیر، جا دارد! غروب بود و مقاتل که روضهخوان بودند محارمِ حرمش، بین ناکسان بودند امام ظهر، به نِی بود و آیه بر لب داشت امامِ عصرِ دهم، بین خیمهها تب داشت اگر چه دختر حیدر، غمی معذّب داشت هوای معجر خود را، همیشه زینب داشت تمام دخترکان را، سوار محمل کرد برای رفتنِ خود، گریه کرد و دل دل کرد نداشت مَحرمی و مثل شمع، سوسو زد به نیزهی سرِ عباس، خواهری رو زد گمان کنید، که چون دست را به پهلو زد برای خواهرِ ارباب، ناقه زانو زد گذشت کربوبلا، روضهها نگشته تمام هنوز مانده مصیبت، اَمان اَمان از شام