
دیده بستی پا سوی قبله کشیدی وای من تا نمردم چشم خود را باز کن زهرای من من در احزاب و اُحد یک دم نلرزیدم ولی تا تو افتادی ز پا لرزید دست و پای من کاش جانم با نفس از سینه میآمد برون کاش میمردم مدینه نیست دگر جای من غنفز بی داد گر جان من را از من گرفت تو زمین خوردی و از هم شد جدا عزای من تو به خود از درد پیچیدی و نگشودی لبی تا نیاید از جگر یک لحظه واویلای من حیف باغ آرزوهای مرا آتش زدند رفت از کف غنچهی من لالهی همراه من