می دانم اینجایی و من را زیر پر داری
2766
39
- ذاکر: حاج محمود کریمی
- سبک: شعر اول
- موضوع: امام زمان(عج) و فاطميه
- مناسبت: شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
- سال: 1396
میدانم اینجایی و من را زیر پر داری
اشراف بر حال دلم، از هر نظر داری
من بارها، با چشم خود دیدم هوایم را
از هرکه، حتی والدینم بیشتر داری
گفتی خودم، پیگر وضع رعیتم هستم
گفتی خودت با من بگو حرفی اگر داری
حالا رعیّت با تو عرضی مختصر دارد
البته میدانم خودت بهتر خبر داری
آقا، تقاضا میکنم یک بار، یادم کن
در آن قنوتی که سحر، با چشم تر داری
ای کاش، با دست خودت، تا آخرِ روضه
این کوه غم را از روی این سینه بر داری
من راضیام، من قانعام، من هرچه میخوای
قربان آنچه تو برایم زیر سر داری
خانهای که شده خاکِ سه امامش جبریل
خانهای که نرسد بر سر بامش جبریل
خانهای که به سویش بود جبریل
خانهای که به درش بود سلامش جبریل
تا که قوتی ببرد از سر شب میآمد
صبحها بعد پیمبر به ادب میآمد
آری آن خانه که جبریل گرفتارش بود
دست بر سینه همیشه، پس دیوارش بود
بوسه میزد به در و باز خریدارش بود
نگرانِ پدر و گریهی بیمارش بود
دائماً از در این غمکده خواهش میکرد
اهل آن را به در خانه، سفارش میکرد
گفت خانم دوسه روزی مریض احوال است
چند وقتیست که از گریه کمی بیحال است
پدرش رفته و سهمش غم و آه و ناله است
گفت با "در"، ولی این "در" چه بد اقبال است
چِقدر زود غم آمد، شب غربت را دید
وای "در" از طرف کوچه جماعت را دید
تازه فهمید همان روز سفارشها را
تازه دانست دلیل همه خواهشها را
دید در یک طرفش هیزم وآتشها را
بعد از آن دید درآن بین کشاکشها را
طرفی آتش و هیزم، طرفی فاطمه بود
طرفی ضربه چندم، طرفی فاطمه بود
چند ضربه که به "در" خورد، ز جایش افتاد
فاطمه خم شد و، از درد صدایش افتاد
"درِ" آتش زده، روی سر و پایش افتاد
پدری آب شد، از شانه عبایش افتاد
رحم بر آن تن بی آب نیاورد کسی
چادرش شعلهور و آب نیاورد کسی
رفت در کوچه، کمربند علی در دستش
تا جدایش بِکُند گفت: بزن بر دستش
دخرش داد زده، ای وای برادر دستش
خورد شد قامت او از همه بدتر، دستش
تا که آیینه ترک خورد، علی را بردند
پیش دختر که کتک خورد، علی را بردند
داغ غمهای جمادی به محرم افتاد
راه آن مشت حرامی به حرم هم افتاد
جای یک دست به گلبرگ، چه محکم افتاد
آه از آن شعله که این بار دمادم افتاد
دختری تشنه آب است، در آتش میسوخت
دست عمه به طناب است، در آتش میسوخت
*********
اشراف بر حال دلم، از هر نظر داری
من بارها، با چشم خود دیدم هوایم را
از هرکه، حتی والدینم بیشتر داری
گفتی خودم، پیگر وضع رعیتم هستم
گفتی خودت با من بگو حرفی اگر داری
حالا رعیّت با تو عرضی مختصر دارد
البته میدانم خودت بهتر خبر داری
آقا، تقاضا میکنم یک بار، یادم کن
در آن قنوتی که سحر، با چشم تر داری
ای کاش، با دست خودت، تا آخرِ روضه
این کوه غم را از روی این سینه بر داری
من راضیام، من قانعام، من هرچه میخوای
قربان آنچه تو برایم زیر سر داری
خانهای که شده خاکِ سه امامش جبریل
خانهای که نرسد بر سر بامش جبریل
خانهای که به سویش بود جبریل
خانهای که به درش بود سلامش جبریل
تا که قوتی ببرد از سر شب میآمد
صبحها بعد پیمبر به ادب میآمد
آری آن خانه که جبریل گرفتارش بود
دست بر سینه همیشه، پس دیوارش بود
بوسه میزد به در و باز خریدارش بود
نگرانِ پدر و گریهی بیمارش بود
دائماً از در این غمکده خواهش میکرد
اهل آن را به در خانه، سفارش میکرد
گفت خانم دوسه روزی مریض احوال است
چند وقتیست که از گریه کمی بیحال است
پدرش رفته و سهمش غم و آه و ناله است
گفت با "در"، ولی این "در" چه بد اقبال است
چِقدر زود غم آمد، شب غربت را دید
وای "در" از طرف کوچه جماعت را دید
تازه فهمید همان روز سفارشها را
تازه دانست دلیل همه خواهشها را
دید در یک طرفش هیزم وآتشها را
بعد از آن دید درآن بین کشاکشها را
طرفی آتش و هیزم، طرفی فاطمه بود
طرفی ضربه چندم، طرفی فاطمه بود
چند ضربه که به "در" خورد، ز جایش افتاد
فاطمه خم شد و، از درد صدایش افتاد
"درِ" آتش زده، روی سر و پایش افتاد
پدری آب شد، از شانه عبایش افتاد
رحم بر آن تن بی آب نیاورد کسی
چادرش شعلهور و آب نیاورد کسی
رفت در کوچه، کمربند علی در دستش
تا جدایش بِکُند گفت: بزن بر دستش
دخرش داد زده، ای وای برادر دستش
خورد شد قامت او از همه بدتر، دستش
تا که آیینه ترک خورد، علی را بردند
پیش دختر که کتک خورد، علی را بردند
داغ غمهای جمادی به محرم افتاد
راه آن مشت حرامی به حرم هم افتاد
جای یک دست به گلبرگ، چه محکم افتاد
آه از آن شعله که این بار دمادم افتاد
دختری تشنه آب است، در آتش میسوخت
دست عمه به طناب است، در آتش میسوخت
*********
نظرات
نظری وجود ندارد !