دلبسته‌ام مرا زِ سر خویش وا مکن

دلبسته‌ام مرا زِ سر خویش وا مکن

[ حمید علیمی ]
دلبسته‌ام مرا ز سر خویش وا مکن
از من مرا جدا کن و از خود جدا مکن

هرگز نگویمت که بیا دست من بگیر
گویم گرفته‌ای زِ عنایت رها مکن

تنها بوَد به دست تو طومارِ جرم من
این مشتِ بسته را به برِ خَلق وا مکن
****
کنج عُزلت‌ نِشین و تنها باش
بین گمنام‌هاش پیدا باش

پی سِیر و سلوک اگر هستی
خاک شو محضرش تمنّا باش

میوه‌ی آخرت همین دنیاست
پس از امروز فکر فردا باش

دست پیش کسی دراز مکن
سائل دست‌های سقّا باش

علف هرز هم اگر هستی
در زمینِ حسینِ زهرا باش

گرچه اصلا به من به تو نیازی نیست
پای کار حسین امّا باش

گریه کن از برای آن دختر
گریه می‌کرد با سرِ باباش
****
در کربلا صبور رسید و دچار رفت
زینب عزیز آمد و با حال زار رفت

آن کس که روزگار به گَردش نمی‌رسید
آخر به سایه‌ی ستمِ روزگار رفت

روزی کنار اکبر و روزی کنار شمر
آن‌سان سوار آمد و این‌سان سوار رفت
****
خیز و نگذار که ما را به اسیری ببَرند
من که از راهی بازار شدن بیزارم
****
بانوی باحیای حرم بعد نیم قرن
بین غریبه آمد و با نیزه‌دار رفت

از سرِ نیزه ببین خواهرِ تو زار شده
تو کس و کار منی شمر جلودار شده

من که تمامی عمر بی‌تو نرفتم سفر
حال بیا و ببین با که سفر می‌کنم

خولی و شمر و سنان هم‌سفران من‌اند
حرمله آمد جلو خون به جگر می‌کنم
****
جمعی که گفته‌اند شتر بی‌جهاز بود
کرسیِ عرش، محمل آن شیردختر است

گویند کو خرابه‌نشین شد به شهر شام
جایی که او قدم نهد از عرش برتر است

سِتر جمالِ او نه به چادر میسّر است
هفتاد سِتر نور وِرا زیر معجر است

او معجرش زِ جنس نفس‌های فاطمه است
چون چادری زِ غیرت عبّاس بر سر است
****
السّلام ای بدنِ بی‌سر گرما دیده
ما شنیدیم ولی زینب کبری دیده

نظرات