تو که نقاب می‌بندی دو صد حکایت دارد

تو که نقاب می‌بندی دو صد حکایت دارد

[ محمدحسین حدادیان ]
تو که نقاب می‌بندی دو صد حکایت دارد
فقط همان چشمانت نماز وحشت دارد 

دشمن جلو آمد و نگاهش کردی 
یک پلک زدی خلع سلاحش کردی 
او که یلِ شامیِ عرب بود چه شد؟ 
این‌گونه حقیر و روسیاهش کردی 

جانم به تو ای سقّا، بی‌تیغ و سپر حتی
با لشکری از اعداء می‌جنگی
فتنه همه از شامه، لعنت به امان‌نامه 
بستی به سر عمّامه، می‌جنگی

ای قمر بنی‌هاشم ابوفاضل...
****
زمانه در تزویر و تو از خطر می‌گفتی 
به روی بام کعبه أنا القمر می‌گفتی 

چشمان تو را حضرت دریا خواندند
صفّین تو را محشر کبری خواندند 
جانانه‌ترین عقدِ اُخوّت‌ها را 
تیغ تو و ذوالفقارِ مولا خواندند 

شمشیر نگات رعد و خوندی تو رجز بعد و 
عمرِ پسرِ سعدو کم کردی 
سرداری و خوش‌منسب، همچون قمری در شب 
دور حرم زینب می‌گردی 

ای قمر بنی‌هاشم ابوفاضل...

نظرات