تو که نقاب میبندی دو صد حکایت دارد فقط همان چشمانت نماز وحشت دارد دشمن جلو آمد و نگاهش کردی یک پلک زدی خلع سلاحش کردی او که یلِ شامیِ عرب بود چه شد؟ اینگونه حقیر و روسیاهش کردی جانم به تو ای سقّا، بیتیغ و سپر حتی با لشکری از اعداء میجنگی فتنه همه از شامه، لعنت به اماننامه بستی به سر عمّامه، میجنگی ای قمر بنیهاشم ابوفاضل... **** زمانه در تزویر و تو از خطر میگفتی به روی بام کعبه أنا القمر میگفتی چشمان تو را حضرت دریا خواندند صفّین تو را محشر کبری خواندند جانانهترین عقدِ اُخوّتها را تیغ تو و ذوالفقارِ مولا خواندند شمشیر نگات رعد و خوندی تو رجز بعد و عمرِ پسرِ سعدو کم کردی سرداری و خوشمنسب، همچون قمری در شب دور حرم زینب میگردی ای قمر بنیهاشم ابوفاضل...